۱۳۹۶ آبان ۱۰, چهارشنبه

علی اشرف درویشیان، هرگز بیهوده قلم نمی‌زد!



تیم فرهنگ و هنر پارس دان

علی اشرف درویشیان، هرگز بیهوده قلم نمی‌زد!



روزنامه اعتماد – ندا آل‌طیب: غروب چهارمین روز آبان‌ماه دیگر همه می‌دانستند رنج و درد مرد «سال‌های ابری» به سر رسیده است. همسر و دوستانش تایید کرده بودند که مرد نویسنده آرام گرفته است و یک مرگ پاییزی دیگر رقم خورده بود و این‌بار فرشته مرگ بر شانه‌های علی اشرف درویشیان نشسته بود. سال‌ها با درد و رنج دمخور بود و شاید عصر آن روز پاییزی دلخوش داشت به آرامش مرگ و با همه کودکان تهیدستی را که سال‌ها برای‌شان نوشته بود، خداحافظی کرد و راهی جهانی دیگر شد، جهانی که می‌گویند جهانی است بهتر و شاید کودکان آن جهان دیگر، غم و رنج نداشته باشند و روزگارشان شیرین و سبز باشد و او در اندیشه چنین جهانی رفت تا لب هیچ.

 


مرگ «داشی» در پاییز 

خبر خیلی زود پخش شد و از همان ساعات اولیه دوستان نویسنده و شاعرش دست به قلم شدند تا از نویسنده‌ای بگویند که‌زاده سوم شهریور سال ١٣٢٠ در کرمانشاه بود.


 


در تمام آن سال‌های کودکی پدرش که آهنگر بود و مشغول کار در کارگاه، قصه‌گوی بدی هم نبود و با اندک سوادی که داشت، برای پسرکش شعرهای حافظ و باباطاهر را می‌خواند ولی خودش هم می‌دانست مادربزرگ قصه‌گوی بهتری است پس پسر کوچکش را به مادر سپرد و مادربزرگ بود که روزهای کودکی او را با قصه‌ها و افسانه‌هایی از دنیاهای دیر و دور رنگین می‌کرد و چه کودک قدرشناسی بود که بعدها همه آن افسانه‌ها را در کتاب فرهنگ افسانه‌ها و متل‌ها گردآوری کرد تا بماند برای آیندگان.


 


به جز مادربزرگ، دیگرانی هم بودند که داستان می‌گفتند اما تنها قهرمان کودکی‌اش مادربزرگ بود که قصه می‌گفت و افسانه نقل می‌کرد و پسرک داستان‌های مادربزرگ را بیشتر از همه دوست می‌داشت؛ قصه‌ها را آب و تاب می‌داد. آرام بود و بی‌عجله سر دل راحت قصه می‌گفت، مثل و اصطلاحات محلی را هم چاشنی قصه می‌کرد و عقیده داشت که گفتن متل در روز سبب کسالت و خستگی می‌شود و همیشه شب‌ها و به ویژه پیش از خواب برای بچه‌ها قصه می‌گفت‌.


 


چه کسی می‌دانست که پسربچه خود خیلی زود تبدیل می‌شود به قصه‌گوی دیگر خانواده و برای خانواده‌اش «امیر ارسلان نامدار» می‌خواند. ٩ ساله بود و شوق قصه گفتن و قصه شنیدن داشت و کتاب «امیر ارسلان نامدار» نخستین کتابی بود که به خانه‌شان رسید و بهترین دلگرمی بود در شب‌های بلند و سرد زمستان آن هم زمستان کرمانشاه.


 


مانند تعدادی از همسالانش بعد از گذراندن دوره دانشسرای مقدماتی، آموزگاری پیشه کرد و شد معلم کودکان روستاهای کرمانشاه، همان کودکانی که هرگز رهایش نکردند، همیشه در ذهن مرد جوان جایی برای خود باز می‌کردند و حاضر و ناظر بودند. او را از آن کودکان رهایی نبود، نمی‌توانست بغض‌های‌شان، اندوه‌شان، فقر و نداری‌شان و آرزوهای کوچک پرپرشده‌شان را از یاد ببرد.، صورت‌های رنج‌کشیده‌شان مدام جلوی چشمش بود و صداهای معصوم‌شان در گوش‌هایش.


 


و نوشت از همه این کودکان چه بسیار داستان‌ها نوشت برای کودکانی دیگر تا بدانند زندگی روی دیگری هم دارد. و درس خواند تا مقطع کارشناسی ارشد که در سال‌های پیش از انقلاب، مقطع بالایی بود، در دانشگاه تهران در مقطع کارشناسی ادبیات دانش‌آموخته بود و تا کارشناسی ارشد رشته علوم تربیتی پیش رفت. سال‌های عجیبی بود. او که همواره شوق خواندن داشت و ذوق مطالعه، در تهران بیش از پیش خواند از تاریخ بیهقی، سعدی و دوباره حافظ.


 


اما آن کودکان با آن نگاه بی‌قرارشان باز هم بودند و او را به دنیای سیاست سوق دادند و دنباله ناگزیر سیاست، زندان بود و او اما باز هم نوشت. نخستین داستانش را در زندان نوشت در سال ١٣۵٢ و این داستان هرگز رنگ انتشار به خود ندید.


 


او اما باز هم می‌نوشت و نوشت. اشتیاق برای نوشتن از دوره نوجوانی در او آغاز شده بود، همان دوره‌ای که دولت دکتر مصدق روی کار بود و مطبوعات از نعمت آزادی بهره‌مند شده بودند تا موضوعات مهم روز را مطرح کنند و دامنه این اشتیاق به معلمان مدرسه هم رسید و موضوعات روز را به عنوان موضوع انشای دانش‌آموزان انتخاب می‌کردند و نویسنده مورد نظر ما هم که عاشق خواندن و نوشتن بود.


 


می‌نوشت و کار سیاسی می‌کرد، «از این ولایت» را که نوشت، مهمان زندان شد. در فاصله ٧ سال سه بار راهی زندان شد. همین زندان رفتن‌های پیاپی او را از شغلش محروم کرد و مشکلاتی فراوان پیش رویش گذاشت آن هم در روزهایی که تازه زندگی مشترک را آغاز کرده بود با بانویی که نامش شهناز دارابیان که تا سال‌های سال در کنارش ماند و شریک شیرین‌ترین و تلخ‌ترین لحظه‌هایش. در سال‌های دشوار بیکاری و زندان، ماند به انتظار همسرش که هم نویسنده بود و هم پژوهشگر ادبیات عامه، هم برای بزرگسالان می‌نوشت و هم برای کودکان. بانو در کنار همسرش ماند و گلرنگ و بهرنگ و گلبرگ را پروراند.


 


سال‌های واپسین به بیماری گذشت و دشواری‌های دیگرگونه بر سر راهش بود. اما او که همواره بر عقاید خود ثابت قدم بود، این سختی‌ها را هم تاب آورد و خم نشد تا سرانجام چهارمین روز ماه آبان، فرشته مرگ، دیگر بی‌تاب شد و رنج بیشتر را بر او طاقت نیاورد. دستش را گرفت تا کوچه‌های رهایی تا جایی که دیگر کودکانش محتاج نانی و لبخندی نباشند و آفتاب بی‌مضایقه بر آنان بتابد و روزگارشان را روشن سازد.


 


هرگز بیهوده قلم‌ نمی‌زد


جمال میرصادقی: امروز بسیار غمز‌ده‌ام. پیش از این درباره ویژگی‌های داستان‌های علی اشرف درویشان در کتاب نویسندگان تاثیرگذار ایران نوشته‌ام اما در این مجال که این اندازه غمزده‌ام، تنها می‌توانم درباره او به بیان این نکات بسنده کنم: علی اشرف درویشیان نویسنده‌ای بود با فضیلت و شجاع که بیشتر آثارش از میان مردم برخاسته بود. او مخاطبش را خودش انتخاب کرده بود.


 


 مرگ «داشی» در پاییز

درحالی که بسیاری از نویسندگان، شیوه‌ای معکوس دارند و بیشتر به مخاطب و خوشامد او توجه می‌کنند. اما درویشیان تلاش می‌کرد داستان‌هایش را به گونه‌ای بنویسد که برای عموم مردم قابل درک و دریافت باشد نه اینکه با به کار‌گیری تکنیک‌های دشوار و ساختارهای پیچیده، تحسین و ستایش مخاطبان خاص را برانگیزد. او در قید و بند این مسائل نبود و به همین دلیل آثارش بیشتر معنایی بود و نه ساختاری و تکنیکی.


نویسنده‌ای نبود که تنها در قید و بند امور فنی داستان باشد یا مانند برخی نویسندگان دیگر نبود که بیشتر به آثار نویسندگان خارجی توجه دارند و عموما نویسندگان فرانسوی را مد نظر قرار می‌دهند؛ نویسندگانی که بشریت در آثارشان جایی ندارد و انسان و مسائلش را نادیده می‌گیرند، درویشیان هرگز چنین نویسنده‌ای نبود. او انسان‌گرا بود و به همه ابعاد زندگی بشر توجه داشت و حال، درگذشت نویسنده‌ای با این ویژگی‌ها مایه تاسف است.


علی اشرف درویشیان نویسنده‌ای متعهد بود و در کارهایش تعهد انسانی و رسالت را رعایت می‌کرد و به توده‌های مردم توجه داشت. او نمی‌نوشت تنها به این دلیل که نوشته باشد و هرگز بیهوده قلم نمی‌زد. شجاع بود، چون از مردم می‌نوشت و از واقعیات روزگار و مسائل اجتماعی. و هزینه شجاعت و مردم‌گرایی‌اش را هم داد و در دوره شاه بارها روانه زندان شد.


یادم می‌آید در یکی از شب‌های بخارا که دوستان لطف داشتند و برای من برنامه‌ای را برگزار کردند، علی اشرف درویشیان با چه سختی و مشقتی همراه همسرش به برنامه آمد و لطف کرد و درباره من سخن گفت.


بعد از پایان برنامه با هم گپ و گفتی داشتیم و او اندوهگین بود و گله می‌کرد که برخی از نویسندگان، آثارش را قبول ندارند و به او گفتم هرگز بابت این موضوع غمگین نباش! چرا که داستان‌های تو می‌مانند و مردم همچنان آنها را می‌خوانند ولی آن نویسندگان با گذر زمان می‌روند و آنچه پایدار و ماندنی است، انسان است.


بازی‌های تکنیکی و فنی داستان‌نویسی هرگز ماندگار نیستند چراکه در هر دوره‌ای تکنیک نوشتن تغییر می‌کند و ساختار داستان‌ها عوض می‌شود اما چیزی که همواره ماندگار است، انسان است؛ با تمام ویژگی‌هایش، دغدغه‌هایش و خوشی‌ها و ناخوشی‌هایش و آثار علی اشرف درویشیان هم به همین اعتبار پایدار است و جایگاهش در ادبیات ما ماندنی است.


 


صریح‌اللهجه دردسرساز


ضیا موحد: علی اشرف درویشیان، نویسنده‌ای بود بسیار سیاسی و نسبت به مسائل اجتماعی حساسیت بسیار بالایی داشت و با قلم تند و تیزی که داشت، به صراحت انتقادهایش را می‌نوشت. باید بگویم که ما یکدیگر را می‌شناختیم ولی ایشان را فقط چند بار دیدم اما در همین دیدارهای اندک، او را انسانی دوست داشتنی یافتم و مردی بسیار رک و صریح‌اللهجه که همین ویژگی هم برایش دردسر آفرین شد.


 


 مرگ «داشی» در پاییز

خاطره‌ای از ایشان دارم که به سال‌های گذشته برمی‌گردد؛ در یکی از وقایع اجتماعی که در دوره آقای سید محمد خاتمی رخ داده بود، مرثیه گونه‌ای نوشته بودم و به نوعی با نگارش آن نظرات خود را درباره آن اتفاق خاص بیان کرده بودم، بعد از انتشار آن مرثیه، آقای درویشیان مقاله‌ای نوشت و مطلب خود را با بخشی از همان مرثیه من آغاز کرد؛ و این تنها زمانی بود که ایشان مستقیما مطلبی از مرا نقل کرد.
در سال‌های بعد از آن هم که بیمار شد و کمتر در مجامع حضور پیدا می‌کرد و بندرت او را می‌دیدیم تا اینکه حدود دو سال پیش او را در مراسم اهدای جایزه گلشیری دیدیم که به سختی و با حالی ناخوش به برنامه آمده بود.


او علاوه بر آثاری که برای مخاطبان بزرگسالان نوشته است، در زمینه ادبیات کودک و نوجوان نیز فعال بود و این‌گونه نیز خود مقوله دیگری است که استعداد خاص خود را می‌خواهد و هر کسی نمی‌تواند در این زمینه قلم بزند.

یاد شریف علی‌اشرف درویشیان



فرزانه طاهری: از آن نام‌هایی دارد که بامسماتر از آن نمی‌شود. این روزها می‌توانم به اطمینان بگویم که هر که به بزرگداشت یاد او می‌نویسد به این خصالش اشاره خواهد کرد. شرافت و تواضع و افتادگی. از آن وصف‌ها نیست که چون کسی رخت از این جهان برمی‌بندد، برمی‌شمارند. همین بسامد در یادداشت‌های آدم‌ها اثبات می‌کند که چنین نیست. از تجربه شخصی یا شناخت از او برمی‌آید. من هم مثل خیلی از همنسلانم با او در دوره دانشجویی آشنا شدم. کتاب‌هایش از آنها بود که می‌خریدم و گاه در روستاها و گاه در محلات پایین شهر بین بچه‌ها پخش می‌کردم. آن موقع به این واقف نبودم که خیلی از این توصیفات فقر و فلاکت و کار کودکان و… تجربه‌های شخصی اوست. او برای من و ما نماد عدالتخواهی و آزادی‌طلبی شده بود، مثل صمد بهرنگی و خسرو گلسرخی.


 


 مرگ «داشی» در پاییز

سال‌هایی گذشت و برایم ادبیاتی از جنس دیگر اهمیت یافت، اما تصویر درویشیان در ذهنم دست‌نخورده ماند تا اینکه او را در جلسات کانون نویسندگان، در جمع مشورتی دیدم. از نزدیک‌تر وجه دیگری از او برایم آشکار شد که شاید با تصویر ذهنی‌ای که ساخته بودم چندان سازگار نبود: طنزش.


در تلخ‌ترین وقت‌ها چنان‌که در تلخ‌ترین داستان‌هایش هم طنز جای خود را داشت، و خنده آمیخته با صدایش وقتی از ماجراهای خود در کودکی و جوانی یا زندان می‌گفت. برای جلسات ‌از کرج می‌آمد، با ماشین کرایه. چند شبی هم در آن ایام در خانه‌مان ماند، سرشار از شرمندگی که معذب‌مان می‌کرد و هر بار هم که می‌آمد تحفه‌ای می‌آورد، حال آنکه آن روزها بودن او هم کنار ما غنیمتی بود. همین چیزهای ساده را هر بار می‌گفت و از گلشیری یاد می‌کرد با بغضی در گلو که گاه می‌شکست و تا بر سر پا بود، پررنگ‌ترین یاد گلشیری را در کانون همو زنده می‌داشت. که بگذریم. بنیاد و جایزه را راه انداختیم و او از اعضای هیات امنا بود.


 


در داوری کوشاترین یارمان بود، به ویژه در ارزیابی مرحله اول که گاه شصت، هفتاد کتاب را می‌خواند و با سعه صدری تمام، امتیاز می‌داد بی‌آنکه پسند خود یا نوع ادبیات منتخب خود را دخالت بدهد. از اقصی نقاط کشور برایش کتاب‌های‌شان را می‌فرستادند و او بود که کمک می‌کرد که فهرست آثار در دست بررسی را کامل کنیم.


 


اندکی، خیلی اندک، تسلا می‌یابم که هفت سال پیش، سال ٨٩، در دهمین دوره جایزه هوشنگ گلشیری از او تقدیر کردیم. در مراسمی خصوصی، با همان بضاعت اندک، که بی‌تردید می‌شد اگر می‌گذاشتند مراسمی بیشتر در خور او برپا داشت؛ اویی که در این سال‌ها که غیرمنصفانه‌ترین درد به جانش افتاده بود، با هر سختی‌ای که بود، به مدد و همراهی یار و غمخوار زندگی‌اش، شهناز دارابیان نازنین، در تمام مراسم جایزه حضور می‌یافت. شهناز عزیز، می‌دانم:


 در دلم بود که بی‌دوست نمانم هرگز/چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود


 به شهناز خانم و فرزندانش و یاران وفادارش که تمام این سال‌ها از او غافل نماندند، تسلیت می‌گویم.

زادنش به دیر خواهد انجامید



قاسم آهنین جان: به قطع و یقین برای علی اشرف می‌توانم بگویم: زادنش به دیرخواهد انجامید/خود اگر‌زاده تواند شد. علی اشرف به یقین و به زعم این قلم یگانه بود، چه به رفتار و چه در نوشتن‌هاش او را نمی‌توان در تذکره‌ها و یادنامه‌ها کنار خیلی‌ها نشاند الا معدودی چون احمد محمود و قطعا برادرش، برادر بزرگش صمد بهرنگی. از نویسندگان مهم روزگار ما بود.


 


بخش بزرگی از ادبیات داستانی را معلمی کرد بی‌ادعا و هیاهو و کارگاه و عکس و مصاحبه‌ها. هرگز هراس آن نداشت که او را داستان نویس سنتی بدانند. هرگز سودای آن نداشت که به روز بنویسد و… مثلا از غافله عقب نماند و پست مدرن بخوانندش. راه و روش خود را در ادبیات تبدیل به آیینی شخصی کرده بود. اگرچه ویرجینیا ولف را می‌شناخت و جویس را، اما اعتقادش بر این بود که ماکسیم گورکی و جک لندن و جان اشتاین بک هم نویسندگانی بزرگند و خود سلیقه‌ای منفرد داشت و چهره‌های مستقل که همین او را برجسته می‌کرد از دیگران.


 


 مرگ «داشی» در پاییز

دوستی از دوران کودکی داشتم حمید جوانمرد؛ استعدادی خوب بود در سینما و ادبیات، دو داستان بلند نوشت به نام بیکاران و چکش. سال پنجاه و نه داستان‌ها را دادیم علی اشرف خواند و تشویق کرد و از انتشارات نگاه خواست حمایت کند. دو کتاب دوستم حمید جوانمرد چاپ شد. حمید دیگر ننوشت، خودش را مبتلا کرده بود عاقبت به دست خود تلف شد در شبی سرد و زمستانی به کنج کوچه‌ای بن‌بست و به خاک شد بی‌نام و بی‌نشان. علی اشرف به شور می‌نوشت و در این شور بود که عرصه‌ای آفرید به نام «سال‌های ابری» که همیشه می‌توان خواندش. به هرحال قلم او از خانه روشنان ادبیات ما است. او رفته امروز، برادرش دولت‌آبادی را تنها گذاشته و ما را. او رفته امروز و جهان تهی‌تر شده و خالی‌تر.


وتنها این کلام می‌توانم بگویم که: علی اشرف جان، من نگرانم که مبادا خانه‌ات سرد باشد
تنها چراغ را روشن کن
من هم در راهم.

 ما با ‌اشرف درویشیان کودکی کردیم




ندا انتظامی: دوران کودکی همنسلان ما شاد نبود. طبیعی هم بود، شرایط اجتماعی آن روزگار، آغاز انقلاب اسلامی، دوران جنگ تحمیلی و تحریم‌ها جایی برای شادی نگذاشته‌ بود.
تلویزیون هم دو کانال بیشتر نداشت. سینما رفتن هم برای خودش آداب و قانونی داشت. اما خواندن کتاب خصوصا در تابستان عرف آن روزگار بود… خصوصا به مدد کتابخانه کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، پارک شفق و البته کتابخانه پدر.


نسل من برخلاف کودکان امروز با کتاب‌های جدی بزرگ شده‌اند. حتی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان هم در همان سال تاسیس خود در سال ١٣۴۴ با انتشار «ماهی سیاه کوچولو» ادبیات کودک و نوجوان را سیاسی کرد.


«پسرک چشم آبی» اثر جواد مجابی، دنیا برخلاف دیگران آبی می‌دید و بزرگ‌ترها خطی بر چشم او انداختند و او از آن به بعد دنیا را سیاه دید. محمود اعتمادزاده (م. ا. به آذین) «خورشید خانم» را نوشت تا همه به دنبال خورشیدی باشند که در ته چاه گیر است. «توکا در قفس» نیما یوشیج هم داستان تلخی داشت، توکا در قفس اسیر است. غلامحسین ساعدی هم کتاب «گمشده لب دریا» را نوشت تا از داستان پسری عجیب بگوید که رنگ چشم‌هایش هم با یکدیگر متفاوت بود…


این کتاب‌ها را کانون پرورش فکری کودکان و نوجوان منتشر کرده بود و به دلیل اعتماد خانواده‌ها به کانون، این کتاب‌ها راحت به دل خانواده راه پیدا می‌کرد و حتی از نسلی به نسل دیگر منتقل می‌شد.
ادبیات قبل از انقلاب این‌گونه بود، کودکی هم این‌گونه طی شد، جدی، آرمانگرا، خبری از «چی‌چیل جان» و «می‌می‌نی» امروزه نبود. کتاب کتابخانه پدر، هم بیشتر تاریخی، سیاسی بود… اما در لابه‌لای کتاب‌های قطور نه چندان دلچسب تاریخی، کتاب داستان و رمان هم پیدا می‌شد، یکی از این کتاب‌ها «فصل نان» از نوشته‌های علی‌اشرف درویشیان بود.


کتاب داستان زندگی پسری نوجوان از طبقه پایین جامعه بود که برای گذران تحصیل و کمک به خانواده در تابستان به کارگری می‌پردازد. چقدر قصه این کتاب تلخ بود، درست مثل رفتن ناگهانی علی‌اشرف درویشیان.


علی اشرف درویشیان به دلیل گرایش و تفکری که داشت، در بیشتر کتاب‌هایش قشر کارگر و طبقه ضعیف را انتخاب کرده بود، با خواندن کتاب‌های او کودکان و نوجوانان ایرانی شناختی از زندگی کودکان و نوجوانان طبقه محروم پیدا می‌کردند؛ امری که این روزها در در ادبیات کودکان و نوجوانان کم‌تر شاهد آن هستیم، کتاب‌های خوش رنگ و لعاب این روزها، دوران کودکی و نوجوانی را شادتر از گذشته کرده است. اما جای ادبیات کودکان که واقع‌گرایانه به زندگی این روزها بپردازد، بسیار خالی است.


اما خواندن «فصل نان» بخش دیگری از زندگی را به مخاطب و ما نشان داد. کودکان و نوجوانان کار در این قصه‌ها هرگز کودکی نمی‌کردند. قصه ساده اما اثرگذار بود. هنوز بعد از گذشت این همه سال، دیدن تکه‌ای نان بیات سنگک یاد مادر داستان را زنده می‌کند که نان تازه را به پسرها می‌داد و می‌گفت نان بیات رو بیشتر دوست دارد.


دیدن ته خیار همچنان تلخ است، چرا که یادآور خوشی ناچیز خانواده‌ای فقیر «فصل نان» است. امری که باعث می‌شود که به یاد بیاوریم میزان گرسنگی پسرها تا چه اندازه بوده که برای خوردن ته خیار بین برادرها جنگ می‌شد؛ جنگی که با توسری خوردن یکی از برادرها توسط پدر به پایان می‌رسید. آبگوشت آلو با اینکه در سفره‌خانه ما نبود، اما مزه خاک و دعوای سه برادر می‌داد.
قصه تلخ بود، اما جذاب بود. نگاه درویشیان به زندگی ساده و واقعی بود. مخاطب را به خوبی با خود همراه می‌کرد؛ امری که حتی چندباره خواندن کتاب را به دنبال داشت.


هرچند که این روزها نویسندگان کمتری اینگونه برای رده سنی کودک و نوجوان قلم می‌زنند، طبیعی هم هست مخاطب کودک و نوجوان امروز با دیروز فرق کرده‌اند؛ خواندن کتاب‌های ترجمه که مربوط به طبقه متوسط رو به بالای امریکا و نویسندگان اروپایی است، سلیقه مخاطب کودک و نوجوان ایرانی را تغییر داده است، اما اغراق‌آمیز نیست اگر بگویم کتاب‌های این نویسنده و پژوهشگر ادبیات عامه نسل ما را کتاب‌خوان کرد و سطح سلیقه نسل ما را بالا برد، از همه مهم‌تر ما را به وقایع اجتماعی و اطراف‌مان حساس کرد. بعد از خواندن «فصل نان» بود که کودکان کار دیگر مزاحم نبودند؛ کودکانی بودند که ناگهان بزرگ شده بودند.
در انتها یک حسرت می‌ماند برای ما که شما نتوانستید بیشتر بنویسید تا لذت بیشتری از خواندن ادبیات حس کنیم. زندگی را تلخ تحویل گرفتید اما شاعرانه تحویل دادید.

 در مقابل ستم‌ها و کجروی‌ها سکوت نمی‌کرد


علیرضا زرگر، دبیر جایزه مهرگان ادب نیز به مناسبت درگذشت علی‌اشرف درویشیان متنی با عنوان «در سوگ علی‌اشرف درویشیان» منتشر کرد. مدیر جایزه مهرگان ادب درگذشت این نویسنده برجسته را از سوی خود، هیأت داوران و دبیرخانه جایزه مهرگان به خانواده درویشیان و جامعه ادبی ایران تسلیت گفت و در نوشتار کوتاهی از قلم موثر و صفات انسانی علی‌اشرف درویشیان تجلیل کرده است.



علیرضا زرگر در نوشتار خود آورده است: «در آذرماه ١٣٨۶ هیأت داوران مهرگان ادب به اتفاق آرا تندیس جایزه مهرگان «یک عمر تلاش در عرصه نوشتن» را به علی‌اشرف درویشیان نویسنده و پژوهشگر فرهنگ عامه اهدا کرد.»


زرگر با انتشار بخش‌هایی از بیانیه ١٠ سال پیش هیأت داوران مهرگان ادب (آذر‌ماه ١٣٨۶) نوشته است:


«بی‌تردید ادبیات ایران یکی از چهره‌های شجاع، شریف و خستگی‌ناپذیر خود را از دست داد، انسان بزرگی که هر‌چند بیماری سختی در یک دهه اخیر تن او را رنجور و ناتوان کرده بود اما وجودش همواره مایه دلگرمی و امید نویسندگان بود. نخستین کتاب درویشیان مجموعه داستان «از این ولایت» که در دهه چهل منتشر شد حضور نویسنده‌ای توانا را نوید داد که از غم‌ها و رنج‌های انسانی بر می‌آشفت و در مقابل ستم‌ها و کجروی‌ها سکوت نمی‌کرد، درویشیان از سرسخت‌ترین مخالفان سانسور در ایران بود .


 
 نابودم کردی روله جان…


بنفشه سام‌گیس: تابستان ١٣۶١ با داستان‌های صمد بهرنگی به پایان رسیده بود که پاییز ۶١ با علی اشرف درویشیان آغاز شد. ١٠ ساله بودم و هنوز، معنای خیلی از کلمات را نمی‌دانستم. خیلی چیزها را نمی‌فهمیدم. اینکه چرا «اشرف»، مدرسه نمی‌رود ولی کار می‌کند، چرا مثل بقیه بچه‌ها، اسباب بازی ندارد و چرا پدرش سواد ندارد. چرا آن بچه‌ها، حسرت زده یک لقمه از آن نان سنگک داغ تازه از تنور رسته دست زن همسایه هستند و چرا مادرشان، زبان هر سه بچه می‌شود و به دروغ می‌گوید «همین الان ناهار خوردیم.» چرا برای خرید لباس عید که می‌روند بازار، کت و شلوارشان را دو سه شماره بزرگ‌تر از قد و قامت شان می‌گیرند. وقتی «کی برمی‌گردی داداش‌جان» را می‌خواندم، دخترک داستان هم مثل من، لنین را نمی‌شناخت که به مامور ساواک که آمده بود تفتیش آلونکشان پی برادرش، جواب داد: «من نمی‌دونم لنین کیه اما وازلین می‌زنیم به دستمون، ترک‌های دستمون هم بیاد.»


همین که نمی‌دانستم «اشرف» اسم پسر است یا دختر، یک علامت سوال حل نشده بود در تمام صفحات زرد رنگ آن کتاب‌های لاغر کم ورق که از کتابخانه خاله‌ام برمی‌داشتم و طفلک‌های کاهی باریک و قابل انعطاف، انگار به جبر تحدیدهای آن ایام تن داده بودند که اگر گیر و‌بندی شد، قابل انهدام باشند در برشی از ثانیه.


امروز، این جمله‌ها را در ۴۵ سالگی‌ام می‌نویسم. ٣۵ سال قبل، مردی با ساده‌ترین کلمات، یک کودک ١٠ ساله را با معنای فقر، با واقعیت نداری و با نکبت سفره خالی آشنا کرد. همان پاییز و روزهای بعدش، ورق به ورق که جلو می‌رفتم، «اشرف» به من یاد داد که کلاش چیست و روله کیست و ترخینه چه طعمی دارد و آبشوران کجاست. و چقدر دلم برای عاشقی به سنگ خورده‌اش می‌سوخت همان وقت که هم سن بودیم و رفته بود عملگی و دستش با تریشه چوب هم خورده با گچ برید و رگه سرخ دوید در سفیدی گچ ماسیده در استانبولی و چطور برای آن یک الف دختر هم سن و قامت، هر روز بعد از ساعت‌ها حمالی، موی سرش را تربانتین می‌زد و می‌چسباند کف سر که دختر عاشقش بشود. چقدر دلم می‌خواست «اشرف» عاشق من می‌شد. وقتی از حکایت آن حمام‌های سالی یک‌بار می‌گفت که تن سه پسر بچه به ضرب و زور مشت و لگد و نیشگون پدر و کیسه دلاک بخت بر بند، چطور مثل پوست هلوی نارس تابستان، تاول می‌زد و ور می‌آمد، بازوهایم خارش می‌گرفت که بروم کیسه حمام را گم و گور کنم مبادا مادر به فکر کیسه کشیدن، تنم را ناسور کند.


«اشرف» هیچ‌وقت نگفت آخر و عاقبت «خر نفتی» به کجا رسید اما وقتی کارنامه‌اش را برده بود «بابا» ببیند آن نمره‌های همیشه ١٩ و ٢٠ که برای آن آلونک محقر با سقف آب‌چکان، خیلی خیلی زیاد و هنر بود، این همه سال دیرتر، این همه راه دورتر، همزبان با «بابا» وقتی اسم خودش را پای کارنامه تکرار می‌کرد و از ضرباهنگش لذت می‌برد، تکرار می‌کردم.


« علی اشرف، فرزند سیف‌الله… . فرزند سیف‌الله…»


سینما، اکران جدید دارد. تابلوهای پزشک‌نیا را آورده‌اند برای نمایش. ترجمه محمد قاضی بعد از ٢٠ سال تجدید چاپ شده… علی اشرف درویشیان رفت.

نوشتن در عمق طبقات محروم


صمد بهرنگی، بنیانگذار داستان‌نویسی درباره کودکان زجر کشیده روستایی و تنهایی‌ها و دشواری‌های زندگی آنان بود و درویشیان هم تجربه‌های عملی و زیستی خود را در قالب داستان‌ها و واقعیات اجتماعی با قلمی شیرین، ساده و روان ماندگار کرد.



 


 مرگ «داشی» در پاییز

من هرچند دنباله‌رو ایشان نیستم، اما به شخصه از آقای درویشیان بسیار آموختم و ویژگی مشترک همه نویسندگانی مانند ما پرداختن و تمرکز بر کودکان طبقات محروم و تهیدست است. همه ما به این کودکان و دردها و رنج‌های آنان، رویاها و ناکامی‌هایشان، آرزوهای کوچک و بزرگ‌شان فکر می‌کنیم و از آنان می‌نویسیم؛ اما هر یک به شیوه خود. حرف و سخن‌مان شبیه یکدیگر است ولی ظرف و قالب‌مان با یکدیگر متفاوت است و شیوه نوشتن‌مان متفاوت است.


به هر روی علی‌اشرف درویشیان نویسنده‌ای است بسیار‌بسیار قابل احترام؛ نویسنده‌ای که در کارش بسیار جدی بود و کاملا شجاعانه قلم زد. او همواره بر سر عقایدش ماند و تاوانی سنگین داد اما هرگز و با وجود همه سختی‌ها و مصایبی که دچار شد، از افکار و عقایدش کوتاه ننشست. بسیار مقاوم بود و محکم مانند همان کودکانی که در کتاب‌هایش و داستان‌هایش از آنان می‌نوشت.





علی اشرف درویشیان، هرگز بیهوده قلم نمی‌زد!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر