تیم سرگرمی پارس دان
چرا از مطرح شدن پرسشهای بنیادین، خبری نیست؟
ما بیش از این که زاییده پرسش های خوبش باشیم، محصول پاسخ های خویشیم. حتی اگر پاسخ، سکوت باشد یا پاسخی وجود نداشته باشد. بر همین سیاق، وضعیت هر جامعه نیز برآیندی از همه پرسش هایی است که در آن مطرح می شود و پاسخ هایی است که داده می شود/ داده نمی شود. در این میان، زیاد شدن، انباشتگی یا فربه شدن پرسش های بی جواب، اگر از بی پرسشی زیان بارتر نباشد، کم زیان تر هم نیست.
کسانی هستند که جامعه ایرانی را- لااقل برای قرن ها- جامعه ای بی پرسش دانسته اند. جامعه ای که به دلایل گوناگون، پرسشگری در فرهنگ آن جایی نداشته است و عقب افتادگی، توسعه نیافتگی یا افول و انحطاط فرهنگ، تمدن یا جامعه ایرانی را نیز ناشی از همین فقدان یا ضعف روحیه پرسشگری دانسته اند.
درواقع این عده، فقدان پرسشگری یا ضعف پرسشگری در فرهنگ ایرانی را مفروض یا پذیرفته شده می گیرند و براساس آن تلاش می کنند در تحلیل های خود، ناکامی ها، محرومیت ها و عقب افتادگی جامعه ایرانی (که همه این ها را نیز به طور عمومی مفروض و پذیرفته شده قلمداد کرده اند) را نتیجه فقدان یا ضعف روحیه پرسشگری معرفی کنند؛ برای مثال «آرامش دوستدار» معتقد است در ایران با یک فرهنگ بی پرسشی یا «ناپُرسنده» مواجهیم که در آن پرسش مطرح نمی شود و از همین رو است که در فرهنگ ایران با مسئله «امتناع اندیشه» دست به گر یبانیم؛ در این فرهنگ اندیشیدن امکان پذیر نیست؛ و «سید جوان طباطبایی» نیز تلاش کرده است زمینه های شکل گیری «شرایط امتناع اندیشه» در فرهنگ ایرانی را در یک بررسی تاریخی، شناسایی و تحلیل کند. از دیدگاه او انحطاط ایران، نتیجه طبیعی چنین شرایطی است (شرایط امتناع اندیشه).
این صاحب نظران، فقدان یا ضعف فرهنگ پرسشگری در فرهنگ ایرانی را نه صرفا درباره تاریخ گذشته ایران که درباره دوران معاصر و وضعیت کنونی ایران هم صادق می دانند. این گروه با نگاهی کلی نگر و عمومی، دستاوردهای اندیشه ای، فرهنگی و علمی ایران را در دوران گوناگون ندیده می گیرند؛ دورانی که در مقاطعی از آن ها شاهد شکوفایی در حوزه های تمدنی (معماری، پزشکی، فلسفه، عرفان، هنر، ادبیات و… ) بوده ایم.
شاید گمان کنید اگر در دوره هایی از تاریخ و فرهنگ ایران، پیشرفت هایی هم در حوزه های علمی و اندیشه ای رخ داده است باید آن را مدیون حکومت ها (پادشاهان و وزرایی) دانست که علاقه مند به چنین موضوعاتی بوده اند و عموم مردم ایرانی در آن نقشی نداشته اند. شاید مدعی شوید که اگر روحیه پرسشگری بین عموم ایرانی ها رایج بود، هرگز برای قرن ها، اسیر سلطه حاکمان مستبد یا نظام ارباب و رعیتی- و به تبع آن ظلم و بی عدالتی و خودکامگی- نمی شدند.
در این جا شما از دیدگاه امروزی به گذشته نگاه و درباره آن قضاوت کرده اید. قضاوت درباره وضعیت روزگاران گذشته با قالب ها و معیارهای امروزی، یقینا نمی تواند داروی چندان درست و منصفانه ای باشد. همیشه باید به چنین قضاوت هایی مشکوک بود. همچنین باید توجه داشت که پرسش ها همواره تحت تاثیر شرایطی که در آن طرح می شوند، شکل می گیرند و مطرح می شوند.
ایرانی های پرسشگر/ ایرانی های ناپُرسنده
در یک فرهنگ استبدادی که حکومت هایی خودکامه بر آن حکم می راندند، مردم ایران چه پرسشی از قدرت می توانستند داشته باشند؟ فراتر از این، آن ها اساسا نیازی به طرح چنین پرسش هایی احساس نمی کردند؛ تقدیر و سرنوشت برای آن ها چنین رقم زده بود. در چنین گفتمانی، پرسشگری (و مطالبه گری)، به ویژه معنای مدرن آن، اصلا محلی از اعراب نداشت. اگرچه گاه رگه هایی از پرسشگری در داستان های عامیانه، اشعار و منظومه های ادبی بازتاب می یافت.
با این حال، تیرگی در صحنه اجتماع، هرگز شکل مطلق به خود نمی گیرد؛ واضح است که دستاوردهای علمی و اندیشه ای دانشمندان و اندیشمندان گذشته ایران، در تلاش برای پاسخگویی به پرسش هایی بوده که برای آن ها مطرح می شده است. همچنین دستاوردهای فرهنگی و تمدنی که با حمایت حاکمان خودکامه ایرانی به بار می نشسته صرفا براساس جاه طلبی و زیاده خواهی آن ها نبوده است؛ پزشکی، معماری، موسیقی، فلسفه و حکمت، عرفان و نظایر آن نگاه کنید. اگرچه بخش عمده این ها با حمایت حاکمان مستبد محقق شده است.
حتی اگر تلاش های دانشمندان و اندیشمندان ایرانی را در مقاطعی از تاریخ ایران و همه دستاوردهای فرهنگی و تمدنی را که با حمایت حاکمان خودکامه ایرانی فراهم شده است ندیده بگیرید، وجود روحیه پرسشگری در عموم مردم ایران رانمی توانید نادیده بگیرید؛ پرسش هایی که در پاسخ به آن ها شاهکارهایی چون «قنات»، «سیستم های آبیاری و کشاورزی»، «داستان ها و افسانه های عامیانه» و «اساطیر» شکل گرفته اند.
بنابراین، در پیشینه فرهنگ ایرانی نیز همواره پرسشگری وجود داشته است- اساسا هیچ جامعه ای نیست که در آن «پرسش» یا «پرسشگری» وجود نداشته باشد- زیرا همیشه نیاز یا نیازهایی وجود دارد و پرسش ها در امتداد یک نیاز شکل می گیرند. با این حال، حد و حدود و شیوه پرسش یا پرسشگری در هر جامعه ای ممکن است متفاوت از جامعه دیگر یا زمان دیگر باشد.
در جوامع سنتی که الگوها و شیوه های تفکر و زندگی دهه هاست که در شکل های ثابت و بسته ای رایج است، معمولا از مطرح شدن پرسش های بنیادین و پرسش های دگراندیشانه/ ساختارشکنانه، خبری نیست.
منظور از پرسش هایی بنیادین آن نوع پرسش هایی است که هویت، ساختار، سنت یا اندیشه های مسلط و مستقر در جامعه را به چالش می کشد؛ در جوامع سنتی، اساس جایی برای طرح چنین پرسش هایی وجود ندارد؛ رهبران و گاه حتی نخبگان جامعه نیازی به طرح چنین پرسش هایی احساس نمی کنند- زیرا از قبل برای همه پرسش هایی که برای زندگی آن جامعه لازم و ضروری تلقی می شده پاسخ هایی آماده یا داده شده است- و البته جامعه بدون طرح چنین پرسش هایی نیز قرن ها می تواند به حیات خود ادامه دهد اما یقینا در آن خبری از ترقی، توسعه یا بهبود اوضاع نخواهدبود. تجربه تاریک اروپا قبل از دوران روشنگری، تچربه قرن ها زندگی پیشامدرن در آفریقا و آسیا موید این موضوع است.
آغاز پرسش های جدید و تکان دهنده
در پانصد سال اخیر نخستین پرسش تکان دهنده و در عین حال غمبار و ناراحت کننده برای ایرانی ها- بهتر است بگوییم برای حاکمان ایران- زمانی روی داد که سپاهیان صفویه در جنگ چالدران (در ۳۱ مرداد ۸۹۳ هجری خورشیدی) شکست خوردند. سپاهیان صفویه، خود را در مقابل تکنولوژی جدید و بی رحم جنگ (توپ و تفنگ) و مهم تر از آن در مقابل استراتژی نبرد عثمانی، ناتوان و حقیر یافتند؛ کشته های ایرانیان این جنگ چنان زیاد بود و شکست چنان بر شاه اسماعیل گران آمد که او را افسرده کرد؛ شاه تا مدت ها جامه سیاه خود را از تن درنیاورد.
در این جا برای حکومت تازه به قدرت رسیده و مغرور صفویه پرسش هایی جدی مطرح شد؛ پرسش هایی که پاسخ به آن می توانست سرنوشت تاریخی ایران را جور دیگری رقم بزند. صفویه از خود می پرسید: چرا شکست خوردیم؟ ضعف ما از چیست؟
برای یافتن پاسخ این پرسش ها بود که شاه اسماعیل چشم به بیرون از ایران دوخت؛ او پاسخ را در بیرون جست و جو می کرد، بدون آن که در اوضاع حکومت خود و وضعیت ایران تامل کند؛ بدین سان، تلاش هایی برای آغاز روابط با دول اروپایی آغاز شد اما این تلاش ها، به صورت مقطعی، ضعیف و آن هم صرفا در قالب برخی موارد تجاری و نظامی ادامه یافت؛ شکست چالدران باعث باز شدن چشم و گوش شاهان صفوی و آگاهی آن ها نشد؛ آگاهی از وضعیت ایران و آنچه در غرب در حال رخ دادن بود و طرح پرسش هایی جدید و جدی برای ایرانی ها (تاکید می کنم، منظور از ایرانی ها در این جا به طور مشخص کسانی است که مسئولیت تام و تمام ایران را برعهده داشتند، شاهان و هیئت حاکمه؛ و نخبگان جامعه آن روزگار، علما و اندیشمندان) و این گونه بود که صفویه اگرچه یکی از مقاطع تمدنی و شکوه ایران به شمار می آید اما همین صفویه را باید نقطه آغاز انحطاط تمدنی ایران به شمار آورد.
درست زمانی که غرب بر پایه پرسشگری های جسورانه به تدریج به تکاپو افتاده بود و در مسیر شکوفایی علمی بود، در ایران پرسشگری روز به روز بیشتر فراموش می شد. این خمودگی و سکون- و حتی پسرفت- در دوره بحرانی حمله افغان و سقوط صفویه و در طول سکوت های زندیه و افشاریه ادامه داشت.
این در زمان فتحعلی شاه بود که مجددا به دلیل شکست های سنگین ایران در مقابل روسیه، هیئت حاکمه ایران، شاهزادگان و بزرگان در مقابل این پرسش بزرگ قرار گرفتند که دلایل شکست های پی در پی و ضعف شدید ایرانی ها در مقابل همسایه ای چون روسیه چیست؛ عباس میرزا (ولیعهد، نائب السلطنه و فرمانده عالی نیروهای نظامی ایران) نخستین کسی بود که به دنبال یافتن پاسخ برای پرسش عقب ماندگی ایران از قافله تمدن و دلایل پیشرفت غرب برآمد و از همین رو بود که از طریق تشویق و حمایت از ترجمه اثار غربی کوشید ضمن فراهم کردن زمینه آشنایی ایرانی ها با علوم جدید (که البته بیشتر علوم نظامی و در مرحله بعدی علوم مهندسی بود)، بر دامنه شناخت خود و ایرانی ها از تمدن غرب بیفزاید. او بود که برای نخستین بار زمینه اعزام برخی از ایرانیان به غرب را برای تحصیل و آشنایی با علوم جدید هموار کرد.
سفرنامه های فرستادگان ایرانی به غرب، سفرنامه های ناصرالدین شاه و یادداشت های مظفرالدین شاه از سفر به غرب، پُر است از پرسش های جدی از چرایی پیشرفت غرب و پسرفت تمدن ایرانی. این ها همه در حالی است که جامعه ایرانی (و علمای ایران) در خوابی گران فرورفته اند؛ تلاش های امیرکبیر برای اصلاحات و آبادانی، اعزام دانشجویان ایرانی به غرب، اندیشه ضرورت تاسیس مدارس جدید، دستور ترجمه و چاپ کتاب های غربی و نظایر آن، همه نشان دهنده تلاشی است که برخی رجال ایرانی برای طرح پرسش هایی اساسی و پاسخ به آن ها آغاز کردند. رسائلی که در این دوران منتشر می شد همه پر است از پرسش هایی از این دست:
– خرابی مملکت از کجاست؟ چرا «مصالح عامه» و «مصالح دولت» رعایت نمی شود؟ (منشآت قائم مقام)
– چرا ایران گرفتار اغتشاش و بی نظمی است؟ علت شکست ها و ناکامی ها چیست؟ (رستم التواریخ)؛ نویسنده «رستم التواریخ» در رساله ای که در سال ۱۲۰۷ ش و تنها یک سال پس از عهدنامه ترکمانچای به شعر می نگارد در قالب گفت و گویی خیالی از فتحعلی شاه می پرسد: چرا مملکت در چنگ «خودکامگی»، «ظلم»، «غارت» و «چپاول» گرفتار است؟
– چرا ما از قافله علم و دانش و فن عقب افتاده ایم؟ راه های پیشرفت علم و دانش ایرانیان چیست؟ دولت و حکومت در این باره چه نقشی دارد؟ چرا دچار فساد شده ایم؟ چاره مبارزه با این فساد چیست؟ (دغدغه های امیرکبیر- کتاب «جهان نمای جدید»)
– چرا جامعه ایرانی گرفتار ظلم، بی قانونی، هرج و مرج، خرافه گرایی و تشویش است؟ راه اصلاح مملکت و رسیدن به رفاه و صلح چیست؟ (آخوندزاده)
برای طولانی نشدن مطلب از ذکر نام رساله ها و نویسندگان دیگر خودداری می کنم اما عموم رسائلی که در این دوران نگاشته می شود، برای پیگیری پرسش هایی است که برای برخی بزرگان- و به تدریج گروه تازه شکل گرفته منورالفکر و حتی برخی علمای دینی- مطرح شده است؛ برای مثال، «رساله ای در اصلاح دولت» نوشته میرزا محمدحسین فراهانی، رساله «یک کلمه» نوشته میرزا یوسف خان مستشارالدوله، «معایب الرجال» نوشته بی بی خانم استرآبادی، رساله «بستان الحق» نوشته ابراهیم زنجانی و…؛ حتی آثار علمی یا فلسفی که از زبان های دیگر به فارسی ترجمه می شود نشان دهنده عطشی است که برای دانستن و پاسخ گفتن به برخی پرسش ها ایجاد شده است.
همه این پرسش ها در جنیش مشروطه متمرکز می شوند؛ این جا نقطه عطفی بود که می توانست زمینه های لازم برای پاسخگویی به پرسش های انباشته شده ایرانی ها را فراهم کند- که البته چندان که باید، نشد.
دیوی که آن سوی پرسش ها خفته است
به نظر می رسد در جامعه ایرانی- ایران کنونی- با موضوع «فربهی پرسش ها»، «تورم» یا «تجمع پرسش ها» مواجهیم تا فقدان یا ضعف پرسش و پرسشگری؛ کافی است تعداد پرسش هایی را که در صد سال اخیر حداقل برای نخبگان یا روشنفکران ایرانی مطرح شده است، فهرست کنید؛ فهرست بلند بالایی از پرسش های اساسی، بنیادین یا پرسش های بنیان افکن و حتی ساختارشکن یا دگراندیشانه که سال های سال مطرح شده و همچنان بی پاسخ (مسائل حل نشده) باقی مانده است.
البته پرسش هایی که الان درباره آن ها صحبت می کنیم جدای از پرسش هایی است که همواره و در همه جوامع مطرح بوده و همواره نیز مطرح خواهدبود- اساس پرسش هایی، همیشه وجود داشته اند و وجود خواهندداشت- و همین پرسش های بی پاسخ مانده بشری است که انسانیت انسان در گرو آن است؛ پرسش هایی ازلی- که موتور محرکه فرهنگ بشری بوده است.
در این جا، منظور ما از انباشتگی یا فربهی پرسش ها در جامعه ایرانی، پرسش هایی است که کاربردی اند و معطوف به «حل مسئله»؛ برای مثال رایج ترین این پرسش ها که در دیدگاه اندیشمندان و روشنفکران معاصر ایران همواره مطرح شده عبارت است از این که: چرا ایرانی ها از قافله تمدن عقب مانده اند؟ دلایل توسعه نیافتگی جامعه ایران چیست؟ دلایل استمرار روحیه استبدادی در فرهنگ ایرانی چیست؟ و… این ها پرسش هایی است که از پیش از مشروطه تاکنون همواره مطرح بوده است؛ از امیرکبیر، قائم مقام و… میرزا ملکم خان، طالبوف و کسروی و… گرفته تا آرامش دوستدار، سید جواد طباطبایی، زیباکلام و…؛ و سال به سال بر این پرسش ها افزون شده است؛ این ها پرسش هایی است که معطوف به زندگی عمومی و معمولی همه ایرانی هاست؛ یعنی تصور می شود که پاسخ دادن به آن ها باعث ارتقای کیفیت زندگی ایرانی ها و افزایش سطح رفاه، آسایش و آرامش آن ها خواهدشد.
اما همزمان با پیچیده تر شدن مداوم جامعه ایرانی، پرسش های این جامعه و متغیرهای مطرح در این پرسش ها نیز بیشتر و بیشتر و درهم تنیده شده اند و هرچه پرسش های جامعه ای بیشتر و در هم تنیده تر باشد، فهم آن جامعه و در نتیجه چاره اندیشی برای بهبود اوضاع و بهروزی آن جامعه دشوارتر خواهدشد؛ با فربهی پرسش ها، «پروبلماتیک کردن» پرسش ها نیز دشوارتر می شود؛ توجه داشته باشیم، هر پرسشی که در سطح عمومی جامعه و البته به صورت فراگیر مطرح می شود (مثلا دلایل فقر، بیکاری، بی عدالتی، ناشایسته سالاری، فساد و خودکامگی) از آن جهت که یک موضوع اجتماعی است باید در قالب یک مسئله اجتماعی (Social Prpblem) طرح مسئله یا تعریف شود؛ در واقع باید آن موضوع، پروبلماتیک شود وگرنه نمی توان به پاسخگویی به آن و حل آن مسئله امیدوار بود؛ یک موضوع اجتماعی باید حداقل این چند ویژگی را داشته باشد تا بتوان آن را «پروبلماتیک» قلمداد مطرح کرد:
الف- تعداد قابل توجهی از افراد جامعه با آن درگیر باشند یا موضوع و دغدغه بخش قابل توجهی از اعضای جامعه باشد، ب- خواست عمومی و جدی برای پاسخگویی به آن یا حل آن وجود داشته باشد و ج- همه (مردم، متخصصان و حکومت) در مسیر پاسخگویی یا حل آن، وارد مرحله اقدام شوند؛ بنابر این تعریف، بسیاری از معضلات یا مسائل جامعه ایرانی همچنان در حد یک مطالبه، پرسش یا مسئله باقی مانده اند و «پروبلماتیک» نشده اند.
از سوی دیگر، گاهی متغیرهای دخیل در حل یک مسئله، چنان پرتعداد و متنوع و هر یک از متغیرها چنان وابسته به مجموعه ای از متغیرهای متنوع می شوند که عملا «حل مسئله» غیرممکن یا حداقل زمان حال آن چنان طولانی می نماید که به حالتی از درماندگی (در بدترین شکل آن) یا «وادادگی» و «باری به هر جهتی» می انجامد.
در این جاست که دیگر اساسا چیزی به اسم «پرسش» یا مرحله پس از آن «حل مسئله» جایی ندارد؛ درواقع، تجمع پرسش های بلاتکلیف، وابسته به یکدیگر و در هم تنیده حتی اگر هر کدام در قالب یک مسئله (پروبلماتیک) مطرح شده باشند، دیگر مسائل قابل حل یا مسائل رام شده (Tamed Problems) نیستند بلکه بیشتر به یک «مسائل بغرنج» یا «شرور/ بدقلق» (Wicked Problems) تبدیل شده اند؛ مسائلی که از فرط پیچیدگی و دشواری بی فرجام (Finality) و لاینحل می نمانید.
در حاشیه موضوع: سوال می پرسیم یا غُر می زنیم؟
در بین عموم ایرانی های وضعیتی رایج شده است که من آن را «غُرزدن های اجتماعی» یا «نق زدن های اجتماعی» می نامم؛ رفتاری که به نظر می رسد به یک عادت رفتاری در بین عموم ایرانی ها در آمده است؛ نوعی گلایه کردن از همه چیز، پرسش کردن گلایه آمیز درباره همه چیز که فقط و مدام توسط ما تکرار می شود، بدون این که برای آن به دنبال پاسخ، راه حل، یا اقدامی باشیم.
گاه حتی راه حل هایی هم داریم، اما از اقدام خبری نیست. شاید تصور می کنیم یا حس می کنیم که پاسخ و حل مسئله باید توسط شخص دیگری (مثلا حکومت) یا در جای دیگری (مثلا دولت) ارائه شود؛ در جلسات و گردهمایی دوستانه، در نشست های اداری، در گفت و گو با همکاران و در همه جا از بدی اوضاع می گوییم و می پرسیم، از دلایل ناکامی هایمان، از فقر، از بی عدالتی، از شایسته سالاری، از خویشاوندگرایی (پارتی بازی) و نظایر آن، به نحوی که گویی ما بیرون از گود ایستاده ایم و در چنین چرخه ای حضور نداریم و مدام پاسخ را به دیگری حواله می دهیم.
این پرسش ها و نق زدن ها، در حد غرزدن های اجتماعی یا گروهی، مدام تکرار می شود. (یقینا این تحلیل براساس تجربه های زیسته ام عنوان می شود. اگرچه نظرسنجی های انجام شده میزان نارضایتی اجتماعی ایرانی ها را بالا نشان می دهد.)
این در حالی است که در یک ساز و کار اجتماعی سالم و بسامان، پرسش ها یا مطالبات به راحتی و با رویه های تعریف شده مطرح می شوند؛ نظام اجتماعی، نهادهایی را برای پاسخگویی به این پرسش ها و مطالبات تعیین کرده است (نهاد یا سازمان های سیاست، اقتصاد، دین، خانواده، آموزش و پروش)؛ این نهادها در یک فرایند، به پاسخگویی این پرسش ها اقدام می کنند؛ برخی از پرسش ها که در قالب مسائل اجتماعی مطرح شده اند نیز پروبلماتیک می شوند و در مسیر حل مسئله قرار می گیرند؛ در چنین شرایطی، کمتر مجالی برای نق زدن ها با غرزدن های اجتماعی باقی می ماند.
ما بیشتر سوال می کنیم یا بیشتر غر می زنیم؟ به نظر می رسد، باید درباره دلایل «غرزدن» که به تدریج به یک رفتار یا فرهنگ عمومی تبدیل شده است، به طور جدی تامل کنیم و همین «غرزدن» را نیز نشانه ای از یک وضعیت نابسامان اجتماعی قلمداد کنیم؛ ابزاری که مردم به وسیله آن ضمن اعلام نارضایتی از شرایط و بی پاسخ ماندن پرسش ها و مطالبات خود، از نظر روانی خود را تسکین می دهند (اگرچه کوتاه و موقت)؛ حتی مهمتر از همه این که «غر زدن» گاه زمانی اتفاق می افتد که شما نمی توانید پرسش یا پرسش های خود را به طور شفاف و صریح مطرح کنید.
پرسش پیچیده شد، ما هم پیچیده شدیم
شاید به نظر برسد در این گفتار طرح موضوع پرسشگری در فرهنگ ایرانی، شکل پیچیده ای به خود گرفته است. برای مثال، جایگاه روحیه پرسشگری در فرهنگ عمومی مردم از جایگاه پرسشگری نزد نخبگان جامعه تفکیک نشده است. یا بین پرسش (در معنای عمومی آن) و پرسش در معنای علمی و فلسفی آن، تمایزی قائل نشده ایم؛ مهم تر از آن این که شاید گمان کنید ما در این گفتار بین پرسش، مسئله و مسئله اجتماعی تفکیک قائل نشده ایم.
حق با شماست؛ اما این هم از همان قاعده ای که در بالا از آن صحبت کردیم پیروی می کند: گاه مسائل چنان پیچیده و درهم تنیده می شوند که تفکیک آن ها و سخن از یکی، بدون توجه به دیگری، طرح موضوع، اندیشیدن و تحلیل آن را دشوارتر می کند.
چرا از مطرح شدن پرسشهای بنیادین، خبری نیست؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر