تیم فرهنگ و هنر پارس دان
امیلی نوتوم: جز نویسندگی کار دیگری بلد نیستم
ماهنامه تجربه – ترجمه بنفشه فریس آبادی: املی نوتوم سال ۱۹۶۷ در شهر کوبه در ژاپن به دنیا آمد. خانواده او از نجیب زادگان بلژیک بودند. او که دختر سفیر بلژیک بود، دوران کودکی خود را به دلیل ماموریت های پدرش، در سفرهای مداوم از چین تا میانمار و از آنجا تا آمریکا سپری کرد. املی نوتوم بخشی از اتفاقات دوران کودکی خود را در رمان هایی نظیر «خرابکاری عاشقانه»، «سرگذشت گرسنگی» و غیره، بازگو کرده است.
ژاپن، سرزمینی که املی نوتوم پنج سال نخستین زندگی اش را در آن گذراند تاثیر زیادی بر او گذاشت؛ کشوری که بعدها پس از به پایان رساندن تحصیلاتش برای کار به عنوان مترجم دوباره به آن جا برگشت. بازتاب این دوره از زندگی او را نیز می توان در رمان های «بهت و لرزه» و «نه آدم، نه حوا»، خواند.
در سن هفده سالگی نوتوم برای نخستین بار بلژیک را دید. سال ۱۹۹۲ تحصیلاتش را در دانشگاه بروکسل در رشته زبان شناسی روم باستان به پایان رساند و با همکاری انتشارات آلبن میشل اولین رمان خود، «بهداشتِ قاتل» را منتشر کرد. این کتاب با استقبال بی نظیر مخاطبان مواجه شد.
او که خود را «بیمار نوشتن» می داند سالیانه سه رمان می نویسد که یکی از آنها را منتشر می کند و تا امروز درمجموع هفده رمان به چاپ رسانده است. آثار او که به چهل زبان زنده دنیا ترجمه شده اند، دارای عمقی زیرکانه و طنزی ظریف هستند که خواننده را با التهابات درونی خود رو به رو می کنند.
هنگامی که از ساموئل بکت پرسیدند چرا می نویسد، پاسخ داد «چون فقط همین کار را بلدم». اگر روزی این سوال از شما پرسیده شود، چه پاسخی به آن خواهید داد؟
نمی خواهم همان جمله را تکرار کنم اما ناچارم پاسخی یکسان به این پرسش بدهم. من سعی کردم در زندگی کار دیگری انجام دهم. مصداق این گفته را نیز می توانید در رمان «بهت و لرزه» بخوانید. تلاش کردم یک کارمند ژاپنی نمونه باشم.
این برای من یک فاجعه محسوب می شد چرا که برای این کار باید خودم را به کلی تغییر می دادم. نمی دانم که نویسندگی را بلدم یا نه اما به یک چیز اطمینان دارد، جز نویسندگی، مطلقا قادر به انجام هیچ کار دیگری نیست.
در کتاب «سرگذشت گرسنگی» نوشته اید که در هفده سالگی به بلژیک رفتید و سفر به کشوری که هیچ شناختی از آن نداشتید، انگیزه و ذوق نوشتن را در شما به وجود آورد.
بله، درست است. رفتن به سرزمینی که گمان می کردم مال من است و هرگز آن را ندیده بودم، رمان به نوشتن ترغیب کرد. اما در حقیقت آن کشور که تصور می کردم هویت من به آن تعلق دارد، در قیاس با باقی کشورها از ذات و شخصیت من دورتر بود. در نهایت فهمیدم که من در آن سرزمین دارای یک هویت هستم و برای کشف آن رمز و راز مطلق، دست به کارِ نوشتن شدم.
آن رمان منتشر نشد. شما در حقیقت از بیست و پنج سالگی انتشار کتاب هایتان را آغاز کردید و از آن به بعد سالی یک رمان به چاپ رسانده اید. اما قبل از بیست و پنج سالگی هم می نوشتید و حالا سالیانه بیش از یک رمان خلق می کنید.
بله. خوشبختانه همین طور است. اگر اشتباه نکنم تاکنون هفده رمان از من منتشر شده که می توان گفت رقم بالایی است. این در حالیست که هم اکنون مشغول نوشتن شصت و پنجمین رمان خود هستیم. تصور کنید چقدر ناامیدکننده می بود اگر در چهل و یک سالگی، هفده رمان از شصت و پنج رمانم را منتشر نکرده بودم. افتضاح می شد! خوشبختانه چنین خطایی نکردم. اما در عین حال از آن دست نویسندگانی نیستم که گمان می کنند ناچار به انتشار همه نوشته هایشان هستند.
حتی معتقدم چاپ یک رمان در قیاس با عملِ نوشتن، یک اتفاق غیرمنتظره است و اطمینان دارم میراث ادبی من برای جهان، چهل و هشت اثر از مجموع آثارم ار کم خواهدداشت. در وصیت نامه ام هم ذکر کرده ام آثاری که در زمان حیاتم منتشر نمی شوند، هرگز به چاپ نرسند، حتی پس از مرگم. به سارقین هم اطمینان کامل دارم. در بروکسل دو بار دزد به خانه ام آمد اما دست نوشته های چاپ نشده ام را که در کارتنی کنار اتاق گذاشته بودم، ندزدید.
رمان اول تان، «بهداشت قاتل»، پس از انتشار به سرعت با استقبال زیاد مخاطبان مواجه شد، آیا این اتفاق شما را هیجان زده کرد؟
بله، بسیار زیاد! اگر امروز به راحتی قادر به پیدا کردن ناشر برای انتشار آثارم هستم به خاطر موفقیت چشمگیر آن رمان است؛ موفقیتی که امروز نیز همچنان ادامه دارد. ابتدا گمان می کردم رمان بیشتر توجه قشر فرهیخته را به خود جلب خواهدکرد اما اشتباه می کردم و بسیار خوشحالم که این کتاب مورد توجه عموم مردم قرار گرفت.
آیا دانستن این نکته که قشر وسیعی از مردم مخاطب نوشته های شما هستند، چیزی را در شما تغییر داد؟
چطور از میان این دو گزینه یکی را انتخاب می کنید؟
نخستین رمانتان نشان داد که پاسخ شما به این پرسش صحیح است. یک نویسنده قدیمی می گوید: «من دلایل موفقیتم را توضیح نمی دهم. کارخانه های اسلحه سازی در جهان روزانه هزاران سلاح می فروشند و این میزان موفقیت آنها را به تفکر وا نمی دارد.» آیا شما هم همین طور فکر می کنید؟
درباره اولین کتاب تان صحبت کردید که املت فضایی نام داشته و داستانی علمی- تخیلی بوده. بعدها رمان علمی- تخیلی دیگری با عنوان پِپلوم از شما به چاپ رسید. آیا کتاب های دیگری در این ژانر خواهیدنوشت؟
سبک علمی- تخیلی را می توان در تضاد با همه سبک های نوشتاری دیگر در ادبیات دانست. در این شیوه، انسان های عادی با اتفاقات غیرعادی مواجه می شوند. به هر حال نمی دانم داستان دیگری در این ژانر خواهم نوشت یا نه. شاید بنویسم.
نوشته هایتان را با دست می نویسید؟
فکر می کنم شما کار درستی می کنید. در نوشتن با کامپیوتر، هیچ نوع ارتباط جسمانی میان نویسنده و متن شکل نمی گیرد.
این رمان پر است از دیالوگ های طنزآلود. به نظر می رسد شما در مجموع نوشتن در قالب دیالوگ را دوست دارید.
به نظر من کشف شخصیت کاراکترها به واسطه گفت و گوهایشان و نه لزوما از طریق مونولوگ های درونی، بسیار جذاب است؛ قرار دادنِ دو شخصیت مقابل هم، بدون توصیف ویژگی های جسمانی و کشف آنچه میان شان رد و بدل می شود را بسیار دوست دارم.
اغلب اتفاقات غریبی می افتد. در زندگی روزمره مردم چیزهای عجیبی به هم می گویند. من همیشه به ویژه در مترو به حرف های مردم گوش می دهم. بعضی از گفت و گوها واقعا باورنکردنی اند.
از این قبیل دیالوگ ها مستقیما در کتاب هایتان استفاده می کنید؟
نه، ولی شنیدن این گفت و گوها مانند آبی است که آسیاب ذهن مرا به گردش وا می دارد. از این طریق می فهمم که نوشته هایم چندان هم از آنچه مردم برای هم تعریف می کنند وهم آلودتر و عجیب تر نیستند.
درست است. گاهی اتفاقات واقعی بسیار غیرعادی می نمایند و اگر در یک رمان بازگو شوند، اغراق آمیز تلقی می شوند. آیا این طور نیست که در برخی از دیالوگ های شما می توان این واقعیات عجیب را مشاهده کرد؟
من به شدت ادعا دارم که کتاب هایم روایتگر واقعیت هستند.
در رمان «واقعیت شاهزاده» یکی از شخصیت ها می گوید: «باید مانند بچه ها تخیل را در زندگی جاری کرد.» آیا شما خودتان این کار را انجام می دهید؟
رمان «سرگذشت گرسنگی» پر است از تراژدی و کمدیِ توأمان. مثلا در جایی نوشته اید: «مرگِ نهفته در زندگی مرا به وحشت می انداخت.» آیا برای شما هنوز هم همین طور است؟
در کتاب نوشته اید که در نوجوانی مجبور به ترکی نیویورک می شوید، به میانمار سفر می کنید: «در میانمار سیزده ساله بودم. … شکل اندامم تغییر کرده بود. ظرف یک سال دوازده سانتی متر قد کشیده بودم و…»
سیزده سالگی سن بسیار بدی است و این بدی به هیچ وجه مختص به فردی خاص نیست. من فکر می کنم ادبیات در این باره- به ویژه درباره نوجوان های دختر اما نه فقط در مورد آنها- دروغ گفته است، در ادبیات قدیم مدام دختران نوجوانی توصیف می شدند که از تبدیل شدن به یک زن جوان بی اندازه کیفور و سرخوش بودند.
من هرگز چنین چیزی را تجربه نکردم. حالا که بزرگ شده ام و درباره این موضوع با بزرگسالان زیاد حرف می زنم، می بینم که همه احساسی مشابه من دارند. برای همه آنها نیز دوران نوجوانی یک جراحت و ضربه روانی شدید محسوب می شود. شاید بشود گفت به همین خاطر است که خوانندگان آثار من زیاد هستند؛ انگار همه آنها خود را دوباره در وضعیت آخرالزمانیِ عبور از نوجوانی به بزرگسالی احساس می کنند.
این احساس شوربختی در نوجوانی، آیا در تصمیم شما برای دست کشیدن از غذا در ۵ ژانویه ۱۹۸۱ تاثیر داشت؟
قطعا این دو حس به هم مربوط بودند. اما این واقعیت هم وجود دارد که همراهی خواهرم در دست کشیدن از غذا برقطعیت این تصمیم افزود. این موضوع موجب شد غذا نخوردن برا یمن ارزشی همسان با رفتاری عاشقانه داشته باشد. چیزی بود مانند یک عمل مشترک.
آیا درست است که این تصمیم بیش از آنکه در جهت تبدیل شدن به یک زن بی نقص و لاغر اندام بوده باشد، با هدف خارج نشدن از دوران کودکی و دوری از تبدیل شدن به یک زن بوده است؟ آیا شما هم جذب الگوهای ساخته شده برای زنی زبیا شده بودید؟
تصور تبدیل شدن به یک «زن بی نقص» از من بسیار دور است. من در این خصوص هرگز بلندپرواز نبوده ام.
آیا فکر نمی کنید تصمیم گرفته بودید به جای غذا از کلمات تغذیه کنید؟
بله. من در آن سن فرهنگ لغات را به طول کامل خوانده بودم. حقیقت دارد که کلمات آدم را سیر می کنند.
در جایی از رمان نوشته اید: «ریاضت، مایه غنای روح نیست. در محرومیت، هیچ رستگاری و تقوایی وجود ندارد.» این در تضاد با آن چیزی ست که اغلب، بخصوص از عارفان بزرگ، می شنویم.
قطعا همین طور است. اما دست کم این کشف من است از تجربه ای بلندمدت. من از سیزده سالگی تا پانزده سالگی غذا نخوردم. از آن زمان به بعد با شنیدن سخنانی که در تحسین و ستایش ریاضت کشیدن گفته می شوند، بسیار عصبانی می شوم.
همین طور از تعریف و تمجید از بی اشتهایی و دوری از غذا که بسیار هم زیاد دیده و شنیده می شود. مدتی که من گرفتار بیماری بی اشتهایی بودم فقط یک چیز را دریافتم: اینکه در دوری کردن از غذا، هیچ فضیلت و تقوایی وجود ندارد.
در کتابتان دشواری غذاخوردن دوباره را توصیف کرده اید. آیا زمانی را که تصمیم گرفتید دوباره غذا بخورید، به خاطر دارید؟
خوب به خاطر می آورم که من هرگز چنین تصمیمی نگرفتم. فقط به شیوه ای کاملا شیزوفرنیک خوردم و از آن پس روح و بدنم از هم جدا شدند. بدنم به شکلی کاملا غریزی و با میل به بقا غذا خورد چرا که این تنها کاری بود که می توانست انجام دهد تا نمیرد. امیدوارم این اتفاق برای هیچ کس نیفتد. اتصال آهسته بدن به غذا و پیوند دوباره روح و بدن بسیار سخت است.
در کتابتان نوشته اید: «بیماری بی اشتهایی، مرا از جمع دور می کرد و من به این دلیل رنج می کشیدم.»
بله دقیقا. به محض آنکه شما از خوردن دست می کشید، مردم از صحبت کردن با شما امتناع می کنند. چرا که شما دیگر عضوی از گروه آنها نیستید و من هرگز از آن دست کسانی نبودم که از بودن در جمع دوری می کنند. طرد شدن و کاملا دور از دیگران بودن برای من رنجی مضاعف بود.
آیا از سوی والدین تان هم طرد می شدید؟
خواهرتان هم مثل شما و برای مدتی یکسان گرفتار بی اشتهایی بود؟
این بیماری برایتان عواقبی هم داشت؟
طبیعتا بله. مثلا به سختی می توانستم آب را قورت دهم. نمی توانید تصور کنید این محرومیت و امتناع تا کجا پیش می رود. گاهی عذاب، مدت زیادی طول می کشید.
درباره کتاب «دختران جوان» اثر مونترلان۲ صحبت کرده اید. فکر نمی کنید خواندن این کتاب برای زن ها بسیار آزاردهنده است؟
من بیش از صد بار این کتاب را خوانده ام و هنوز هم می خوانم. اما وسواس و جنون خواندن آن در دوران نوجوانی، هرگز دوباره تکرار نشد. به نظر من به ویژه در سنین نوجوانی غرق شدن در این کتاب بسیار طبیعی است. کتابی که منجر به فهم هولناک شرایط زان در آن دوره می شود. شرایطی که چندان مطمئن نیستم آن را پشت سر گذاشته باشیم.
این کتاب نه فقط فهم و دریافت زنان که فهم حالات روانی زنان نیز هست. و این چیزی ست که برای مونترلان می تواند قرن ها ادامه یابد. او به شکلی غیرقابل فهم از روانشناسی مربوط به زنان بیزار بود اما حقیقت دارد که این مبحث در سنین نوجوانی فریبنده و جذاب است. کتاب هایی نظیر این موجب شدند که شخصیتی مثل «آنته کریستا» خلق شود؟
نه. من «آنته کریستا» را واقعا می شناختم و زندگی بلانش نیز، تجربه شخصی خودم بود. حتی می توان گفت این داستان یک داستان واقعی است که من به شیوه خودم بارها آن را زندگی کرده ام.
می توانیم «آنته کریستا» را مجموعه ای از شخصیت های متفاوت بدانیم؟ او از آن دست کسانی است که زن ها اغلب از آنها بیزارند؟
بله. او مجموعه ایست از شخصیت های مختلف اما نمی شود او را تمام نفرت انگیز دانست. در حقیقت آنته کریستا در برخی ابعاد جذاب است. او به محض رسیدن به جایی قدرت را در دست می گبرد و شما را از آنجا بیرون می کند. من این شخصیت را خوب می شناسم.
او در حقیقت درباره ظاهر خودش نیز بسیار متکبر و مغرور است، آیا جنبه نفرت انگیز شخصیت او این نیست؟
اگر او از این احساس برای رقابت و تحقیر دیگران استفاده نمی کرد، حتی می توانست دوست داشتنی و بامزه باشد. درباره آنته کریستا مسئله فقط این نیست که «من فوق العاده ام» بلکه موضوع این است که «من فوق العاده ام چون تو هیچی نیستی.» تحمل چنین چیزی بسیار سخت است.
مسئله درآمیختن زیبایی و زشتی، دیدن زشتی در عمق زیبایی یا جست و جوی زیبایی در زشتی نیز در نوشته های شما بسیار دیده می شود. برایمان کمی از رمان های مرکور و سوءقصد حرف بزنید.
از بین این دو رمان، «سوءقصد» زودتر به چاپ رسید. این کتاب روایتگر داستان زشت ترین مرد دنیاست که عاشق زیباترین زن دنیا می شود. در کتاب بعدی، «مِرکور»، جلوتر رفته و میان تمامیت زشتی و تمامیت زیبایی به یک معنای واحد می رسیم و در ادامه داستان در می یابیم که شخصیت زن کتاب که به شکلی توصیف ناپذیر زشت تصور شده بود در حقیقت زیباترین زن دنیاست.
آیا در رمان «مِرکور» است که درباره «زبیایی نهفته در قلب زشتی و ناپاکی» صحبت می کنید؟
بله. من این حقیقت را در زندگی شخصی ام به شیوه های مختلف کشف کرده ام. مثلا موضوع ژاپن و بلژیک. ژاپن سرزمینی ست که در آن همه چیز بیش از هر کشور دیگر بر پایه زیبایی بنا نهاده شده است، با این حال حضور زشتی در همه جای آن احساس می شود.
گردش کردن در این کشور بی نهایت زیبا و دیدن زشتی های آن، تجربه ای منحصر به فرد است. بلژیک تقریبا عکس آن است. سرزمینی ست که زشتی به وضوح در آن جریان دارد اما زیبایی ناگهان برابرمان ظاهر می شود. تضاد بسیاری میان آنها وجود دارد.
شما در کشورهای زیادی زندگی کرده اید اما ژاپن و بلژیک برایتان دو قطب اصلی محسوب می شوند. چرا؟
پدرم سفیر بلژیک بود و مدام برایمان از آن کشور حرف می زد. من بی آنکه بفهمم، می دانستم که یک بلژیکی هستم. سپس قانع شدم که حتی اگر هنوز درک نکرده ام «بلژیکی بودن» دقیقا یعنی چه؛ اما این هویت خیلی به من می آید. اما این دوقطبی بودن بی معنی، در حقیقت ویژگی شخصیت من است.
تصورش را بکنید شما مدام در جست و جوی یک ربط زیبایی شناسانه، فلسفی یا تاریخی بین ژاپن و بلژیک هستید و چیزی پیدا نمی کنید. خیلی مضحک است که هم ژاپنی باشید و هم بلژیکی؛ در حالی که هیچ نقطه اتصالی میان این دو کشور نیست.
ژاپن کشوری بود که دوران کودکی خود را در آن گذراندید. در ادامه کشورهای دیگری هم بودند، به ویژه آمریکا. گفته اید آمریکا را دوست داشته اید.
بله. اما هیچ سرزمینی مانند ژاپن در شکل گیری هویت من موثر نبود. فکر می کنم از آن دست کسانی باشم که به دوران کودکی خود بسیار وابسته اند. اما دلیل این موضوع آن است که کشوری که از آن حرف می زنیم، ژاپن است؛ سرزمینی که قدرت جذبه و افسونگری اش بی همتاست.
پس خود را بیش از هر کشور دیگری متعلق به ژاپن می دانید؟
همین طور است. من در ژاپن متولد شدم. پدر و مادرم مرا در مدرسه ابتدایی ژاپنی ثبت نام کردند در حالی که خواهر و برادرم به مدرسه آمریکایی ها می رفتند. بنابراین من از همان زمان احساس می کردم برگزیده شده ام. ارتباطی عمیق میان من و آن سرزمین وجود داشت. دست کم آن زمان این طور فکر می کردم.
علاوه بر این معلم ژاپنی من مرا مثل دخترش دوست داشت و من هم او را مانند مادرم دوست داشتم. والدینم هم در حقیقت در من نوعی خوی ژاپنی می دیدند که به زعم آنها به واسطه تولدم در ژاپن در من به وجود آمده بود.
پس درواقع پیش از احساس «بلژیکی بودن» شما خود را ژاپنی می دانستید.
بله؛ با اشتیاق و سرسختی فراوان و برای مدت طولانی خود را ژاپنی می دانستم. تا سن بیست و یک سالگی که دوباره به ژاپن برگشتم این حس محرمانه ژاپنی بودن را همواره در خود نگه داشتم. درباره این موضوع صحبت نمی کردم چون وقتی به دیگران می گفتم ژاپنی هستم بهت و حیرت را در نگاهشان می دیدم.
به رغم همه اینها شما هنوز خود را در ذات، ژاپنی می دانید.
در مورد بلژیک چه؟
آبا به هر دو زبان رایج در بلژیک مسلط هستید؟
آیا خود را متعلق به فنلاندر و مناظر آنجا نیز می دانید؟
فقط به یک چیز اطمینان کامل دارم: هیچ سبک نقاشی ای به اندازه نقاشی فلاماند مرا تحت تاثیر قرار نمی دهد.
مثلا مارگریت یورسُنار۳ که پدرش فرانسوی بود و از این رو اصالتا بلژیکی محسوب نمی شد و هرگز در بلژیک زندگی نکرده بود هم هر بار که به بلژیک سفر می کرد مانند شما همین دلبستگی عجیب به نقاشی فلاماند را احساس می کرد. این حس را چگونه توضیح می دهید؟
حتما چیز خاصی در این سبک نقاشی هست که با وجود آنکه معمولا چندان تحت تاثیر هنرهای تجسمی قرار نمی گیرم و در زمینه نقاشی فلاماند هم هیچ سررشته ای ندارم، این سبک نقاشی تا این حد برای من تاثیرگذار است.
«بهت و لرزه» و «نه آدم، نه حوا» دو رمان کاملا متفاوت هستند اما می توان آنها را بسیار نزدیک به هم دانست. پشت جلد چاپ چهارم رمان «نه آدم، نه حوا» نوشته اید: «با خواندن رمان بهت و لرزه می تواند فهمید که من در ژاپن در سنین بزرگسالی، مفلوک ترین کارمندان بودم. نه آدم، نه حوا توصیف می کند که در همان دوره و در همان مکان نامزد یک توکیوییِ منحصر به فرد نیز بوده ام.» آیا می توان این دو کتاب را با هم یک اثر دوگانه در نظر گرفت؟ آیا بهت و لرزه بُعد روانشناسانه رمان دیگر نیست؟
در ابتدای رمان بهت و لرزه آمده است؛ «آقای هانِدا، مافوق آقای اوموشی بود و آقای اومشوی مافوق آقای سایتو، رییس خانم موری، بود. خانم موری هم رییس من بود. و من مافوق هیچ کس نبودم…» این کتاب در حقیقت فقط توصیف جهان کارفرمایان و کارمندان یک سازمان به طور کلی نیست، بلکه توصیف کننده ویژگی ژاپنی ها در برخورد با مقوله کار و رعایت سلسله مراتب نیز هست.
آیا این رمان در حقیقت یک نقد اجتماعی به ساختار شرکت ها و محیط کار انسان ها نیست؟
بله. اشتباه است که بخواهیم این نقد را به مراتب شغلی در ژاپن محدود کنیم. شرکتی که در کتاب توصیف شده، فقط یک نمونه است از محیط هایی از این دست. ضمن اینکه در این شرکت ها هرگز کسی اخراج نمی شود.
قوانین شغلی و رعایت حقوق کارمندان در ژاپن از جمله مسائلی است که به تازگی به آن پرداخته می شود. تا چندی پیش کارفرمایان حق داشتند هر کاری که دلشان می خواهد با کارمندان بکنند اما نمی توانستند آنها را اخراج کنند. و این بسیار غیرانسانی است.
بله همینطور است، کسی که در کتاب مورد سرزنش قرار می گیرد، شخصیت فردگرای داستان است.
بله. و واقعیت آن است که ژاپنی ها به هیچ وجه فردگرا نیستند. چرا که سیستم زندگی و اجتماع آنها این طور تعریف شده است. در ژاپن صفت «فردگرا» یک توهین و فردگرایی یک خطا تلقی می شود؛ به همین دلیل من دریافتم که به رغم همه چیز، یک ژاپنی واقعی نیستم. چرا که به شدت فردگرا هستم.
و بعد در آن شرکت به خاطر یک اشتباه در حساب رسی مجازات شُدید. حسابداری مسئولیتی بود که از روی دشمنی به دوش شما گذاشته بود در حالی که ابتدا گمان می کردید به عنوان مترجم قرار است در آن شرکت فعالیت داشته باشید. ماجرا از چه قرار بود؟
در آن دوره زندگی تان هم می نوشتید؟
از چند سال پیش از آن نوشتن را شروع کرده بودم. چند رمان هم نوشته بودم و همه را در کارتن گذاشته و کناری رها کرده بودم. هیچ کدام از آن رمان ها منتشر نشدند.
بسیار پیش آمده که خلق یک اثر را با دوران بارداری و زایمان مقایسه کرده اید. آیا می توان گفت شما تعداد زیادی از فرزندانتان را رها کرده اید؟
وقتی به انتهای داستان هایتان می رسید، شخصیت هایتان را چطور مدیریت می کنید؟ پایان داستان هایتان را چطور می نویسید؟
معمولا درباره این قبیل سوالات بسیار کم فکر می کنم. بی دلیل نیست که عمل نوشتن را به زایمان تشبیه می کنم. نوشتن یک داستان ماه ها مرا عمیقا درگیر می کند. حتی زمانی که نمی نویسم، درونم بی آنکه متوجه باشم همچنان مشغول نوشتن است.
نوشتن در من به یک فرآیند درونی بدل شده است که به شکلی ناخودآگاه روح مرا مصادره می کند. نمی خواهم بگویم که هیچ اِشراف و تسلط آگاهانه ای بر شرایط ندارم اما احساس می کنم فکر کردن بخش اندکی از این فرآیند را شامل می شود.
در حقیقت ناآگاهانه فکر می کنم می دانم که به محض دیدن شکل تکامل یافته نوزاد، به پایان داستان می رسم. درست مانند زایمان. من هرگز مانند بسیاری از نویسندگان با این سوال که «چگونه می توان فهمید به پایان کتاب رسیده ایم؟» مواجه نشده ام. هیچ وقت در این مورد تردیدی نداشتم. می فهمم کتاب تمام شده است.
کدام یک از کتاب هایتان بیش از همه باعث افتخار شماست؟
صادقانه بگویم؛ هیچ کتابی نیست که بیشتر یا کمتر از باقی کتاب هایم به آن افتخار کنم. فکر می کنم در این مورد مادر خوبی باشم. ظرفیت درک این موضوع را دارم که بعضی کتاب ها زیباتر، جذاب تر یا هوشمندانه تر هستند.
اما توانایی ترجیح در من نیست. معتقدم یک مادر هرگز فرزند زیباتر یا باهوش تر را به باقی فرزندان خود ترجیح نمی دهد. پیوند من با همه کتاب هایم، همچنین کتاب های چاپ نشده ام، بسیار محکم است اما در عین حال نمی توانم ادعا کنم این پیوند ثابت و پایدار است. به هر روی همه کتاب های من از یک مرحله پر از بی میلی و حتی نفرت عبور می کنند.
آیا کتاب های خودتان را با صدای بلند می خوانید؟
هرگز. چه وحشتناک! هنگامی که جمله ای را می نویسم در سکوت درونم آن جمله را می شنوم. من از صدای خودم وحشت دارم. اگر مجبور بودم پیوسته صدای خودم را بشنوم قطعا ساکن می ماندم و ذهنم مسدود می شد. با این حال نوشته هایم را در درونم و با صدایی دیگر می شنوم؛ صدایی که بیشتر از صدای خودم به من تعلق دارد.
آیا هنگام نوشتن شکلات در دست دارید؟
چند سوال از میان سوالات مخاطبین: خودتان گفته اید «استعاره، عاری از صداقت است.» پس چرا شما این قدر از استعاره استفاده می کنید؟ آیا در این کار شما نوعی طنز و کنایه نهفته است؟
در این کار هیچ طنز یا تمسخری وجود ندارد. برعکس، در رمان «بهداشت قاتل» من به استفاده بی رویه از استعاره واکنش جدی نشان داده ام. من مطالعاتی کرده ام و مقالاتی خوانده ام که در آنها می توان استفاده بیش از حد اساتید ادبیات از استعاره را دید. نه فقط در اصطلاحات بلکه حتی در توضیحات شان از استعاره استفاده می کنند.
البته که استعاره در ادبیات نقشی بسیار مهم دارد و ادبیات بدون استعاره، ادبیات نیست. اما توسل به استعاره صِرف در توصیف یک وضعیت در متن برای من غیرقابل تحمل و مساوی است با مرگ معنا. به همین خاطر من مخالفِ این افراط هستم.
درست است که نوشته هایتان کمی روان تر و ساده تر شده اند؟ به این معنا که واژه ها و اصطلاحات سنگین و فاخر در کتاب های اخیرتان نسبت به آثار اولیه کم تر دیده می شوند. آیا به میل خود و عمدا این کار را می کنید تا بخش عظیم تری از جامعه مخاطب آثارتان باشد؟
نوشتن با هدف خوانده شدن توسط بخش عظیمی از جمعه آخرین چیزی ست که هنگام خلق یک اثر به ذهن من می رسد. این تصور فقط می تواند نتیجه شناخت نادرست از شخصیت من باشد. اگر در نثر من چنین اتفاقی افتاده است، کاملا تصادفی بوده. من به هیچ وجه قصد چنین کاری را نداشته ام.فکر می کنم نوشته های من پیوسته در حال تغییر و تحول هستند.
تولید این حجم زیاد اثر، بدون تغییر و تحول در نوشتار، بسیار بد است. اما اجازه بدهید بگویم برداشت شما از این تغییر، منفی و اشتباه است. نویسنده ای که یک هدف خاص را نشانه گیری می کند، خوشبختانه هرگز به آن هدف نخواهدرسید. نه نویسندگان که فقط «کتاب سازها» هستند که حین نوشتن به مردم فکر می کنند.
آیا رمان «بهت و لرزه» در ژاپن هم با استقبال زیاد مردم مواجه شد؟
شگفت انگیز است که کتاب در ژاپن مورد استقبال قرار گرفت. اگر من در چنین کتابی به کشور چین پرداخته بودم، چینی ها از کتاب خوششان نمی آمد. ژاپنی ها ثابت کردند که انعطاف پذیر هستند و برای پذیرش مسائل، ذهنی باز دارند و به آنچه ما درباره آنها فکر می کنیم آن قدر اهمیت می دهند که امتیاز انتشار کتاب را خریداری کرده و آن را ترجمه کرده اند.
در ژاپن جدال و مباحث ای پرتب و تاب در مورد این کتاب شکل گرفت و از آن پس من مصاحبه با روزنامه نگاران و خبرنگاران ژاپنی را دیگر نپذیرفتم.
با هاروکی موراکامی ملاقات کرده اید؟
آیا دوران بارداری و زایمان آثار تخیلی شما با آثاری که در قالب اتوبیوگرافی نوشته می شوند، فرق دارد؟
من یک ژاپنی هستم و می خواهم بدانم نظر شما درباره ژاپنی ها چیست. آیا فکر می کنید اکثریت زنان ژاپنی با فمینیسم ستیزی حاکم بر جامعه مخالفند؟
در آثار شما معمولا کتاب نقش بسیار مهمی دارد. در بعضی رمان ها، کتاب ها نجات دهنده اند و در برخی دیگر کشنده. چه کتاب هایی در زندگی برای شما نجات دهنده بوده اند؟
تعداد انبوهی کتاب هستند که برای من نقش نجات دهنده را ایفا کرده اند. بخصوص کتاب هایی که در دوران نوجوانی خوانده ام. استاندال، مونترلان، وولف و غیره… نوجوانی بی انتها و آکنده از انزوا به من ثابت کرد که می شود هر روز با یاری جستن از کتاب دوباره نجات یافت.
پی نوشت:
۱. نویسنده و روزنامه نگار روزنامه لوموند
۲. آنری دو مونترلان: نویسنده فرانسوی قرن نوزدهم. رمان دختران جوان در سال ۱۹۳۶ منتشر شد.
۳. مارگریت یورسِنار (۱۹۸۷-۱۹۰۳) نویسنده، نمایشنامه نویس، شاعر و پژوهشگر فرانسوی.
۴. کنزابورو اوئه نویسنده ژاپنی و برنده نوبل ادبیات در سال ۱۹۹۴.
امیلی نوتوم: جز نویسندگی کار دیگری بلد نیستم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر