تیم فرهنگ و هنر پارس دان
سکانسهای ماندگار فیلمها در سال ۲۰۱۷
حادثه رنگآمیزی – پروژه فلوریدا (شان بیکر)
بردشاو: لحظهای در فیلم «پروژه فلوریدا»، ساخته شان بیکر وجود دارد که همچون ضربه یک گلوله برهمزننده است. بچههای بیگناه در حال دویدن در اطراف مسافرخانهای در فلوریدا به نام مجیک کینگدم (پادشاهی جادو) هستند؛ جایی که برای اقامت طولانیمدت مطالبهکنندگان خدمات اجتماعی و خانوادههایشان طراحی شده است. بابی (ویلم دفو) مدیر هتل و گرداننده امور مربوط به آن در حال نقاشی نمای بیرونی ساختمان به رنگ بنفش کمرنگ اما شادابی است. یک روز بعدازظهر، بابی بالای نردبانی ایستاده که سطل رنگ را میاندازد، سطل پایین میافتد و پس از تقریبا اصابت با یک نفر، بر اثر شدت برخورد با زمین، طرح خیرهکنندهای از رنگ بنفش روی آسفالت بهوجود میآورد.
این حادثه نفسگیر و جدی (صدمهدیدن یا مرگ احتمالی یک نفر، در کنار ازدستدادن مقدار قابلتوجهی رنگ گرانقیمت) بهدلیل یک لحظه غفلت بابی به این خاطر رخ داد که از آن نقطه مرتفع متوجه حضور مردی غریبه شده بود که اطراف بچهها در زمین بازی پرسه میزند. آیا مرد غریبه قصد داشت به بچهها آسیب بزند؟ پاشیدن رنگ روی زمین نوعی پیچیده از استعارهای از پیشگویی یک فاجعه است؛ حادثهای که در ظاهر علامت بیاحتیاطی در کار است، اما همچنین شکلی جالبتوجه از مراقبت و دلواپسی را نشان میدهد. بابی با انداختن سطل رنگ به کسی صدمه نزد، اما حالا او فرصت و همچنین مسئولیت این را دارد که مانع صدمهدیدن بچهها شود و زمانی برای ازدستدادن وجود ندارد. او از نردبان پایین میآید و آماده روبهروشدن با مرد غریبه میشود.
نخستین رقابت اسکیتسواری – من، تونیا (کرگ گیلسپی)
هافمن: پرده اول فیلم «من، تونیا» با تدوینگری تیزهوشانه و فشرده از جزئیات پرخاشگری و ناسزاگویی کاراکترها، با حادثهای جذاب سروکار دارد که همه ما برای دیدن آن به تماشای این فیلم مینشینیم.
اما «من، تونیا» در نهایت از سطح تیتر روزنامهها فراتر میرود و ما را به فکرکردن درباره شوق و حرارت خودمان به ماجراهای داغ رسانهها راهنمایی میکند. گذشته از هر چیز، اینها آدمهایی واقعی هستند و تونیا هاردینگ، مشهورترین دختر المپیکی یاغی آمریکا، هم داستان خودش را برای تعریفکردن دارد. چیزی که معمولا درباره سرگذشت او فراموش میشود، استعداد بیحد و اندازه این دختر است؛ آنچه ما را به نخستین مسابقه اسکیت او در بخش رقابتی میرساند. با رسیدن به این صحنه، قاببندی «من، تونیا» از سبک مستندگونهاش خارج شده و به دوربین اجازه سرخوردن با ظرافتمندی یک فیلم ورزشی را میدهد.
نکته تکاندهندهای با این حال در این صحنه وجود دارد. هاردینگ که بهدلیل عملکرد ضعیف مالیاش مورد تبعیض قرار گرفته، نخستین ورودش به زمین اسکیت را با ترانهای از زیزیتاپ رقم میزند. ترانه «اسلیپینگ بگ» (کیسهخواب) با همراهی هنر رقصندگی پرذوق و شوق مارگو رابی بسان شعرسرایی روی یخ است.
صحنه کلوب – ۱۲۰ تپش در دقیقه (رابین کامپیلو)
وندی اید: ایده موزیکال اوجگیرندهای که در طول فیلم تکرار میشود، بهطور موقت سایه احتیاطآمیزش را برمیاندازد و فضای خوش و بهوجدآورندهای میسازد. حامیان پاریسی مبتلایان به ایدز در گروه اکتآپ با بیخیالی مشغول خوشوبشکردن هستند و حکم مرگی را که بسیاری از آنها بهزودی با آن مواجه میشوند برای لحظهای فراموش کردهاند. دوربین با سرخوشی به طرف بالا شناور میشود، مرکز توجهش را تغییر میدهد تا اینکه روی چراغهای سوسوزن کلوب قفل میشود.
ما نقطه نقطههایی را میبینیم که بهتدریج فرمی آبستره میگیرند و لحظهای بعد به چیز دیگری دگرگون میشوند: تصویر میکروسکپی گلبولهای سفید. یک تدوینگری فریبنده و متهورانه که همچنین یادآوری کوبندهای است از اینکه حتی در لحظه خوشی و رهایی، ابتلا به بیماری ایدز چیزی اجتنابناپذیر بوده که در سطح مولکولی با شرارت کمین کرده است.
نوزاد – مادر! (دارن آرنوفسکی)
لاج: صحنهای که میخواهم از آن بنویسم قطعا زیباترین لحظه سینمایی ۲۰۱۷ نیست، اما لحظهای به بهترین شکل در ذهن من جا خوش کرده است. عاقبت نوزاد تازهمتولدشده جنیفر لارنس و خاویر باردم به محض آنکه به دست گروهی از شاعران پرستشگر هیستریایی و فرومایه سپرده میشود، دقیقا همان نقطهای را علامت میزند که تماشاگران فیلم آرنوفسکی را بهطور مرمتناپذیری به دو دسته تقسیم میکند: وحشتزدگان و تهییجشدگان.
من خودم را از دسته دوم میدانم، اما بههرجهت این لحظه باعث شد بسیار متعجب شدم. درحالی که دار و دسته به دور نوزاد حلقه میزدند، تلاش میکردم خونسردی خودم را با فکرکردن به منطق یک فیلم جریان اصلی حفظ کنم: «آرنوفسکی که نمیخواهد تا آن حد پیش برود، نه در یک فیلم استودیویی هالیوودی با بازی جنیفر لارنس… او اجازهاش را ندارد… مگر نه؟» اما او تا آن حد پیش رفت و نتیجهاش چیزی شد که بهگونهای بیپروا، حتی بهوجدآورنده علاقهمندان لحظههای گروتسک است.
شام غافلگیرکننده – نخ خیال (پل تامس اندرسون)
لی: چشمنوازترین صحنهای که در محیط با دقت آراستهشده فیلم تامس اندرسون جلوهگری میکند. وقت شامی است که درست با مستقرشدن کاراکتر پیشخدمت/الهه ویکی کرایپ در خانه جدیدش با کاراکتر طراح لباس وسواسی دنیل دیلوئیس از راه میرسد. زن او را با پخت یک غذای خانگی که برهمزننده روال سختگیرانه مرد است غافلگیر میکند و مرد وقتی میفهمد او مارچوبه را با کره درست کرده که عامدانه یک طغیان علیه ترکیب موردعلاقه او به شمار میآید، مشاجرهای میان این دو درمیگیرد.
این یک اجرای دونفره درخشان است که در لحظاتی نسبتا فیالبداهه مینماید و دشواری خاص کنارآمدن با شریکی تازه در زندگی را با حاضرجوابی بچگانه دو نفر و جر و بحث کردن بیآنکه هیچ یک بدانند چرا به آن نقطه رسیدند؛ بهگونهای بینقص به تصویر میکشد؛ دردناک، پراحساس و حزنانگیز در یک آن.
انفجار در گودال پول – لوگان لاکی (استیون سودربرگ)
پالور: فیلم سرقت مسلحانه استیون سودربرگ در رایگیری بهترین فیلمهای سال کمی بدشانس بود، اما برای من یکی از بهترینهای سال بود: خندهدار، ذکاوتمندانه و پر از اجراهای خوب که افتخارآمیزترین آنها متعلق به دنیل کرگ است که در بدو ورود با موهای بلوند تراشیده و لهجهای بسان آدم جنگلیها به شکل برهمزنندهای از شروع تا پایان حضورش در فیلم شوخطبع و سرگرمکننده است؛ اول از هر چیز بهدلیل اسم کاراکترش: جو بنگ.
لحظات عالی بسیاری در فیلم وجود دارد- از درخواست جو بنگ برای ترشی تخممرغ وقتی کاراکترهای چینینگ تیتوم و آدام درایور به ملاقات او در زندان میروند تا برادران کوچکتر بنگ، سم و فیش که برای کمک در سرقت شروط اخلاقی میگذراند- اما خارقالعادهترین صحنه در اعماق گودال پول در زمین مسابقه اتفاق میافتد؛ جایی که بنگ آن را با استفاده از یک کیسه پلاستیکی، سفیدکننده و نمک کم سدیم منفجر میکند.
شب میهمانی رقص – لیدی برد (گرتا گرویگ)
هاچینسون: «لیدی برد» فیلمی تند و تیز درباره روابط دوستی به ظاهر ناهموار با هستهای نرم و لطیف است. من در هر لحظه از جنگ و دعوای لیدی برد با مادرش و آشتی با او از ناراحتی به خود پیچیدم، اما دلنشینترین لحظه فیلم نقطه بهاوجرسیدن داستان عاشقانه مرکزی آن است. منظورم بهطفرهرفتن لیدی برد از رابطه با جنس مخالفش نیست، بلکه از عشق پرحرارت و عجیب او به همکلاسیاش، جولی صحبت میکنم و این چیزی است که به مقدار زیاد در فیلمهای این سالها میبینیم.
بنابراین بهترین لحظه سینمایی ۲۰۱۷ برای من تماشای صحنهای بود که لیدی برد رفقای جدید دونمایهاش در شب میهمانی رقص را رها میکند تا با تنها دوست واقعیاش پنیر بخورند و هقهق گریه راه بیندازند. این صحنه بهتر هم میشود: گرچه خیال جدایی، مثل همه زوجهای افسانهای، پایان خوش آنها را تهدید میکند، اما واضح است که این دو به میهمانی میروند.
میهمانی – میدان (روبن اوستلاند)
مامفورد: اینکه فیلم هجویه و نخل طلا برده روبن اوستلاند درباره جامعه هنری به خودیخود فیلم بینظیری بوده قابل بحث است؛ فیلمی که با دستودلبازی مدتزمانی بیش از دو ساعت دارد، با لحن بیعاطفه و سنگدلانهاش درنهایت کمی خستگیآور میشود، اما یکی از بهیادماندنیترین لحظات سینمایی ۲۰۱۷ درنهایت متعلق به این فیلم است.
البته که از سکانس ۸دقیقهای نفسگیری صحبت میکنم که در آن اولگ، یک آرتیست پرفورمنس (با بازی تری نوتاری که در مجموعه فیلمهای سیاره میمونها بهعنوان بازیگر موشن کپچر حضور داشت) در میهمانی شام کمکهای خیریه اربابرجوع شیک و خودفروش با تظاهرکردن به اینکه یک میمون است آنها را وحشتزده میکند. چیزی که به شکل یک شوخی شروع میشود، خیلی زود بهگونهای تابنیاوردنی بهتدریج خشنتر و پیشبینیناپذیر شدن اولگ در مقابل میهمانان ناخوشایند میشود. یک هجویه بینظیر که در عین حال بهشکل لحظهای وحشتآور و مورمورکننده عمل میکند.
سکانسهای ماندگار فیلمها در سال ۲۰۱۷
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر