تیم فرهنگ و هنر پارس دان
«بهرام بیضایی»، زادروزت مبارک!
بیضایی بهگواه کارنامه پربارش همواره به سنتهای نمایشی ایران نظر داشته و این سالها نیز در تمام این نمایشنامهها، بهطرز متمرکز و مؤکد به فُرمهای نمایش سنتی پرداخته است. طرفه آنکه بهرام بیضایی غالب این آثار را سالیان پیش در وطن خود نوشته بود؛ اما بهگفته خودش چون امکان اجرا فراهم نبود، آنها را از خاطر برده بود؛ اما بهانه نوشتن از این هنرمند بزرگ، پنجم دی، زادروز اوست که بناست جمعی از هنرمندان از جمله ناصر تقوایی در تئاتر شهر با روخوانی نمایشنامه «شب هزارویکم» آن را به جشن بنشینند تا اگر امکان رویصحنهرفتن آثار او در تئاتر شهر فراهم نیست، دستکم گفتن از او ممکن شود، آنهم در زمانهای که بهقول فرهاد مهندسپور «مطبعهی بیانصاف کیهان» به هنرمندی در این قدوقامت میتازد و بزرگشمردن هنرمندی چنین را توهم میخواند!
در روزگاری که حتی مسئولان فرهنگی مانند علی جنتی، وزیر سابق ارشاد، تردید دارند به اینکه بیضایی در این سنوسال بتواند کاری انجام دهد! به هر تقدیر بهرام بیضایی بیش از هفت سال است که دور از وطن بیوقفه کار کرده و شاهدِ این مدعا هم نمایشهایی است که به برکت فضای مجازی و تکنولوژیِ روز، همگان حتی ما، امکان دیدن دستکم تکهها و دقایقی از آن را داریم. بهرام بیضایى چنان که آیدین آغداشلو نوشت «آبروى نسل ما و نسلهاى بعدى» است و آثارش بهنوشته مهندسپور «فخر مملکت و ایرانیان»؛ اما اجرای نمایش جایی دور از مرزها تنها خبری نیست که از بیضایی در دست است. بهتازگی ترجمه منوچهر انور از «فتحنامه کلات» به زبان انگلیسی درآمده و کتابِ تازهای نیز از او در راه است؛ «سفر شب» فیلمنامهای که برای نخستینبار منتشر میشود و بیضایی آن را سالها قبل نوشته و داستان آن درباره سفری است در یک شب.
بازگشت بیضایی به ایران هر روز که میگذرد بیشتر به خواب میماند؛ اما خوابی از آندست که او درباره طربنامه روایت کرد: «بیستوسه سال پس از نگارش طربنامه، با پیداشدن بختِ نمایش آزادانهی آن بیشوکم همهی تکههای حذفشده را برگردانده و از نو به هم پیوند دادهام و امروز اجرای آن به نظرم خواب میرسد. من این خواب را تقدیم میکنم به همهی مطربان گُمنام و توهینشدهی قرنها – که جهانیان را جز شادی نخواستند و خود جز اندوه نبردند!» آنطور که مژده شمسایی برای تولدِ بیضایی نوشت زادروزِ او بهانهای است برای شادی.
مژده شمسایى
داستان بهدنیاآمدنت را بارها مادرت برایم تعریف کرده بود. شاید به بهانهى من این خاطرهى خوش را با خودش مرور و انگار در زمان سفر مىکرد. برق چشمانش و شوروشعف کلامش نشان از رضایت و غرورِ داشتن فرزندى چون تو بود. مىگفت و مىگفت تا مىرسید به آنجا که عموهایت از آران کاشان آمده بودند. اینجا که مىرسید شادى در دلش غنج مىزد، مىخندید و صدایش مىلرزید وقتى مىگفت یکى از عموها با دیدن تو در گهواره درجا گفته بوده: «بهرامْ پسر که زادهى شیر استى» و دیگرى ادامه داده: «پیداست ز عارضش جهانگیر استى» و ناگهان سکوت مىکرد، بغض راه گلویش را مىبست، با پشت خمیده دو دستهى صندلىاش را مىگرفت و جلو مىآمد و خَمتر مىشد تا دستمال سفیدش که به دقت چهارلا شده بود را از روى میز بردارد و چشمانش را پاک کند.
قرار است این یادداشت به مناسبت تولدت در روزنامهاى چاپ شود که هرگز نمىخوانى. سالهاست به سفارش پزشک روزنامه نمىخوانى و اخبار گوش نمىدهى. از آن زمان که ناتوانى از تغییر اخبار ناگوار روحت را بیمار کرده بود. پس ناچارم یادداشت را خودم برایت بخوانم همچنانکه اخبار دیگر را گهگاه و جستهوگریخته برایت نقل مىکنم. یکى از ده خبر بدى را که با همهى تلخى خیال مىکنم بهتر است بدانى. اغلب اخبار بد را تند مىگویم و مىگذرم و سعى مىکنم لابلاى حرفها و خبرهاى دیگر زهرش گرفته شود تا کمتر اذیت شوى. گرچه کوشش بیهودهاى است و بعد خودم را سرزنش مىکنم که دیگر نمىگویم و این تکرار مىشود و تکرار مىشود چون انگار اخبار بد تمامى ندارد. ولى زادروز تو جزو اخبار خوش است. براى خیلىها که تو را از نزدیک مىشناسند و آنها که بهواسطهى کارهایت به تو نزدیک شده و دوستدارت شدهاند.
آنها که پیامها و تلفنهاى پرمهرِ تبریکشان از چند روز پیشتر تا چند روز پستر از پنج دى مىرسد. آنها که وقتى زودتر زنگ مىزنند مىگویند مىدانیم ترافیکِ تلفن این روزها سنگین است براى همین زودتر زنگ زدیم. مثل تبریکهاى سال نو از راههاى دور که اغلب پیش از تحویل سال گفته مىشود. و تو که هرچه مىگذرد سختتر و کمتر از میز کارت جدا مىشوى و با مشغلهى کار زمان را گم مىکنى با اولین تلفن یا پیام مىپرسی «مگر دى شده است؟ چرا یادشان مانده؟» جانِ من چطور یادشان برود که زادروز تو براى خیلىها چون من ستایش خرد است و اندیشه. تقدیر کوشایى و ممارست است. جشن پژوهش و جستجو است. تحسین بالندگى و شکوفایى است. زادروزت یادآور داستان آقاى حکمتىِ رگبار است و افسانهى تارا. یادآور سفر دو پسربچه است براى یافتن پدر و مادرى نداشته و حقیقت و مرد دانا. یادآور هشتمین سفر سندباد است و پهلواناکبر. یادآور طومار شیخ شرزین است و کارنامهى بندار بیدخش.
یادآور لیلا دختر ادریس است و افرا. یادآور مسافرانى است که قرار است آینهاى را بیاورند براى عروسی و سرگذشت آیت در غریبه و مه. یادآور عیار تنهاست و دنیاى مطبوعاتى آقاى اسرارى. یادآور خاطرات هنرپیشهى نقش دوم است و سهرابکشى. یادآور باشو است و وقتى همه خوابیم. یادآور مصائب استاد نوید ماکان است و همسرش مهندس رخشید فرزین. یادآور آینههاى روبرو است و اشغال. یادآور آرش است و مجلس قربانى سنمار. یادآور دیوان بلخ است و کلاغ. یادآور پرده خانه است و مرگ یزدگرد. یادآور شب هزارویکم است و سگکشى. یادآور فتحنامهى کلات است و ندبه. مگر مىشود اینها را فراموش کرد؟ مگر مىشود ادبیات نمایشى و سینما و تاتر ایران را بدون این آثار تصور کرد؟ مگر مىشود پژوهش نمایش در ایران را از یاد برد یا هزار افسان کجاست را؟
این یادداشت قرار بود شخصى باشد؛ از طرف من به تو اما مىخواهم چند تن را در این شادباشِ به تو شریک کنم. دختر جوان شیرازى که هرسال پنج دیماه با پدرش به حافظیهى شیراز مىرود با کتابى از تو و دیوان حافظ و با پدرش تولدت را اینچنین جشن مىگیرند. گروه جوانانى که در خراسان گرد هم مىآیند و نمایشنامهاى از تو را مىخوانند و تحلیل مىکنند و پنج دى بر کیک تولد برایت شمع روشن مىکنند. جوانى که هرسال از کهگیلویه پیام تبریک مىفرستد و آن دیگرى از اهواز که دوستدار تاتر است. آنکه از تبریز پیام مىفرستد و مىگوید بارهاوبارها آثار تو را خواندن، زندگىاش را زیرورو کرده. و آنها که در کوه و در دیگر جاها نوشتههاى تو را مىخوانند.
شاگردانى که بخت شرکت در کلاسهایت را داشتهاند و اکنون در گوشهوکنار جهان خودشان را مدیون آموزههاى تو مىدانند. و آنها که بهواسطهى آثارت در دلْ خود را شاگرد و وامدار تو مىدانند. آنها که همکارى با تو را نقطهى طلایى کارنامهى هنرىشان مىدانند و آنها که آرزو داشتند با تو کار کنند و نشد که بشود. و همچنین البته شریک مىکنم نیلوفر و نگار و نیاسان فرزندانت را. نازنینم خوشا به حال تو که در زمانهى تلخىها و زشتىها، کینهها و نفرتها، خشمها و انتقامگرفتنها، زادروزت بهانهاى است براى شادى. خوشا به حال تو که در دل بیشمارى از مردمان سرزمینت به نیکى جاى دارى و سربلندى که همواره ارزشهاى انسانى را پاس داشتهاى و جز بزرگى و سرفرازى سرزمینت و مردمانش نخواستى و عمر در این راه گذاشتهاى. حالا مىتوانم خیال کنم که مادرت در آن چنددقیقه سکوت به چه فکر مىکرد… تولدت مبارک بهرامْ پسر!
فرهاد مهندس پور
بسیار با مسماست که ٢۵ دسامبر، زادروز مسیح، برای ما ایرانیان برابر است با زادروز یکی از بهترین و کوشاترین نویسندگان، پژوهشگران، آموزگاران و هنرمند تئاتر و سینمای ایران، بهرام بیضایی. بهرام بیضایی در حوزههای متنوعی کنش اجتماعی و هنرمندانه داشته و دارد. در روزگار جوانی دانشگاه را رها میکند؛ زیرا در جستوجوی چیزی بوده است که آن را در مدرک تحصیلی نمییافته است. در کار با گروه تئاتر ملی هم نگنجیده، همچنان که با جریان رسمی تئاتر در آن سالها و پس از آن هم جز زمانی کوتاه نپاییده و بهسرعت دریافته است که در شرایط اجتماعی و زیستی این مملکت، برای زندهزیستن و هنرمندبودن، به توشه و انگیزهای دیگر نیاز دارد. ازاینرو ایشان یک آموزنده باهوش در زندگی و زیست با کسانی است که از آنان آموخته که باید ازشان تمایز داشته باشد.
بهرام بیضایی با اینکه ظرفیت اجرائی سنتهای نمایشهای ایرانی از شبیهخوانی و تختحوضی و خیمهشببازی را بسیار و با سنجیدگی کاویده، ولی همزمان نمیخواسته در سنت رسمی روزگارش بنویسد، بیندیشد یا هنر بیافریند. امروز در زادروزش، میدانیم تحسینبرانگیزترین هدیهای که بهرام بیضایی به ما داده، همین است که او به کشف خود نائل شده است. این بزرگترین رهاورد زندگی بهرام بیضایی است که در قبال آن توانستهایم پژوهشها و نمایشنامهها و فیلمنامهها و کارگردانیهایش را داشته باشیم و افتخار کشورمان بدانیم. نیمسده از این کشف بزرگ گذشته است، دوران پرفرازونشیبی که چند نسل از ایرانیان را از خود بهرمند ساخته است. برای بهرام بیضایی آرزوی تندرستی و شادی و شادکامی داریم، زادروز او و کشف بیمانندش بر همه ما خجسته باد.
«بهرام بیضایی»، زادروزت مبارک!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر