۱۳۹۶ دی ۱۰, یکشنبه

حسین شاه‌حسینی؛ یک عمر در راه مصدق



تیم فرهنگ و هنر پارس دان

حسین شاه‌حسینی؛ یک عمر در راه مصدق



روزنامه شرق: «آقای مصدق از در بالای باغ وارد شد، ظاهرا مطلع بود که قرار است من بروم. سلام کردم و کاغذ را دادم و وقتی گرفت گفت شما تا کی اینجا هستید؟ گفتم تا فردا. گفت فردا همین ساعت همین‌جا بیایید. فردا همان ساعت رفتم و تنها حرفی که به من زد این بود که شما هم در این جبهه (ملی) هستید؟ گفتم بله افتخار دارم.

 


پرسید شما در تهران هستید؟ گفتم بله، گفت اسم شما؟ گفتم شاه‌حسینی هستم. دیگر چیزی نپرسید و من هم چیزی نگفتم». این روایت نخستین دیدار مرحوم حسین شاه‌حسینی از ملاقات با مصدق است. او که رفته بود تا نامه‌ آیت‌الله زنجانی را به دکتر محمد مصدق برساند تا آخر عمر مصدقی ماند.


 


 مرگ یک شاهد زنده

سومین فرزند پسر شیخ زین‌العابدین نوری‌شاه‌حسینی؛ متولد اسفندماه ۱۳۰۶ در محله سرچشمه تهران بود. پدرش، هم تحصیلات قدیمه داشت، هم به مسائل جدید آشنایی داشت و کتاب‌های مذهبی نوشته بود. کتاب معروفش «ارغام‌الشیطان» علیه فرقه بهاییت بود. پدرش از دوستداران مدرس بود و بعد از تبعید مدرس، پدر شاه‌حسینی هم بازداشت و تحت شکنجه قرار می‌گیرد تا جایی که به گفته خود شاه‌حسینی بر اثر آن از بخشی از بینایی خود محروم می‌شود. ارادت پدر به مدرس تا جایی بوده که سلسله‌مقالاتی هم در تأیید مدرس و حمله به رضاشاه در روزنامه «ستاره» به مدیریت احمد ملکی می‌نویسد.


پدرش با آیت‌الله کاشانی هم ارتباط داشت و همین باب ورود شاه‌حسینی جوان به مسائل سیاسی را گشود، تا جایی که خودش گفته است: «از شهریور ۲۰ به دلیل ارتباط پدرم با کاشانی، دکتر مصدق، سیدمحمدصادق طباطبایی و معتمدالملک پیرنیا، در جلساتی که در منازل آنها تشکیل می‌شد، معمرین جمع می‌شدند و در آنجا راجع به مسائل سیاست روز اظهارنظر می‌کردند؛ من هم با پدرم به این جلسات می‌رفتم و به امور سیاسی علاقه و ذوق و شوق پیدا کردم.


 


در‌‌ مدرسه‌ یگانه در سرچشمه تهران آقایان محمد نخشب، سرفراز، شکیب و رضایی ادبیات و املا و انشا تدریس می‌کردند، ولی درون کلاس‌ها بعضی مواقع یکی از آنها به نام آقای صفاپور، حرف‌های دیگری هم می‌زد درباره خفقان حاکم بر روزنامه‌ها و شرایط محاکمی که کابینه سهیلی تشکیل داده بود و حکم قاتلان مدرس، سردار اسعد بختیاری و.. را بررسی می‌کردند، در‌‌ همان دوره، در انتخابات تهران هم دکتر مصدق وکیل شد، هم معتمدالملک، سیدمحمدصادق طباطبایی، مهندس فریور، رضازاده شفق و آیت‌الله کاشانی. ما از آن‌موقع در جریان مبارزه پارلمانی قرار گرفتیم».


شاه‌حسینی می‌گوید: «تا هنگام بازگشت دکتر مصدق از دادگاه لاهه با کاشانی همکاری می‌کردم ولی از روزی که دکتر مصدق از دادگاه لاهه برگشت و مسئله ملی‌شدن صنعت نفت تحقق پیدا کرد، برخوردهایی که از دوستان آیت‌الله کاشانی و فرزندان ایشان دیدم و حس کردم به‌تدریج زمینه‌ای ایجاد می‌شود که آیت‌الله کاشانی را روبه‌روی دکتر مصدق قرار دهند، من هم از ‌همان‌موقع در کنار نیروهای طرفدار دکتر مصدق قرار گرفتم و از سمپاتی‌های حزب زحمتکشان بودم و بعد که در حزب زحمتکشان انشعاب ایجاد شد و یک عده رفتند به سوی آقای خلیل ملکی و نیروی سوم شکل گرفت، من هم از حزب زحمتکشان کناره‌گیری کردم ولی عضو نیروی سوم نشدم و بااین‌وجود با هر دو این جمعیت‌هایی که در ارتباط با نهضت ملی بودند، همکاری می‌کردم».


روایتش از ٢٨ مرداد


 


روز ۲۸ مرداد را هم شاه‌حسینی این‌گونه روایت کرده است: «٢٨ مرداد من به دیدن آقای ابراهیم کریم‌آبادی رفتم که مدیر روزنامه «اصناف» و وکیل دادگستری و پسر اسماعیل کریم‌آبادی رئیس صنف قهوه‌چی ایران بود. ساعت ۱۰ یا ۱۱ صبح خیابان‌ها شلوغ بود، حدود ساعت ۱۱ تا ۱۲ که به خانه کریم‌آبادی در خیابان سرچشمه رسیدم دیدم چند نفر از انتهای خیابان سیروس با دوچرخه می‌آیند و شعارهایی که می‌دادند در بدو امر «درود بر مصدق» بود، ولی بتدریج شعارهای دیگری مطرح می‌کردند که رسید به شعار «مرگ بر مصدق»، آرام‌آرام مثل اینکه یک برنامه تنظیم‌شده است از طرف توپخانه افراد دیگری آمدند که اصلا شناخته‌شده نبودند، نه می‌توانیم بگوییم کاسب بودند، نه اداری، به‌هرحال همین‌طور راه افتادند و این شعار‌ها را می‌دادند.


 


از طرف خیابان ری هم یک دسته‌ای آمدند سمت سرچشمه و این‌ها مشترکا شروع کردند به سردادن شعار «مرگ بر مصدق» و به طرف میدان بهارستان رفتند و از آنجا به‌بعد با چوب و چماق به مغازه‌ها حمله کردند. دیگر ساعت تقریبا یک بعدازظهر شده بود. عصر روز ۲۹ مرداد در منزل آقای ابراهیم کریم‌آبادی [مدیر روزنامه «اصناف» و وکیل دادگستری] بودم که محمد نخشب آمد. معلوم شد که به خانه ایشان هم حمله کردند و او از‌‌‌ همان‌موقع متواری بود. با کریم‌آبادی و نخشب نشستیم که خب حالا چه کنیم؟ مرحوم کریم‌آبادی گفت جامعه اصناف و بازرگانان با فلسفی در ارتباط است و الان یک مقدار امنیت دارد، ببینیم در هیئت علمیه تهران چه خبر است. کریم‌آبادی تلفن کرد به آقای سیدرضا زنجانی و ایشان هم گفتند بیایید پیش من.


 


با آقای نخشب رفتیم منزل حاج‌رضا زنجانی، آقای زنجانی پسرش را فرستاد سه، چهارتا کاغذ بزرگ بیاورد، گفت روی کاغذ بنویسید «نهضت ادامه دارد» همین، گفت این را بنویسید و کاغذ را هم لوله کنید. من و ایشان و آقای رادنیا شروع کردیم به نوشتن و کاغذ‌ها را لوله کردیم. تقریبا ساعت ٨:٣٠ شب بود، حکومت‌نظامی هم از ساعت ۱۱ شب شروع می‌شد. روی تعداد زیادی از کاغذ‌ها همین عبارت «نهضت ادامه دارد» را نوشتیم که آقای زنجانی مقداری از آنها را در یک جعبه کفش ریخت و آن را به آقای رادنیا داد و گفت این را در دستت بگیر، ۱۰ تا هم به من داد و گفت این هم در دست شما باشد.


 


گفتیم آقا چه‌کار کنیم؟ گفت با من بیایید. گفتیم با شما بیاییم چه‌کار؟! گفت بیایید با من. ایشان عمامه‌اش را روی سرش گذاشت و خیلی شق و برشته عصایش را هم در دستش گرفت، عبایش را هم روی کولش انداخت، از خانه بیرون آمدیم و در خیابان فرهنگ راه افتادیم. حاج‌رضا زنجانی در ابتدا تعدادی از این کاغذ‌ها را روی عمامه‌اش گذاشت و جلو‌تر از ما راه می‌رفت، نزدیک هر خانه‌ای می‌رسید که درش باز بود یا پنجره‌ای به بیرون داشت، از عمامه‌اش یک کاغذ درمی‌آورد و داخل خانه‌ می‌انداخت.


 


آیت‌اللهی که به وارطان کمک کرد


 


شاه‌حسینی پس از کودتای ۲۸ مرداد با همراهی محمد نخشب و ابراهیم کریم‌آبادی نهضت مقاومت ملی را تأسیس کرد. شاه‌حسینی درباره آیت‌الله زنجانی گفته است: «آقای زنجانی هم علاوه بر اینکه بخشی از آن را خرج مبارزات ضداستبدادی در قالب نهضت مقاومت ملی می‌کرد، بخشی را هم در اختیار سایر آقایان و علمای دیگر برای امور مذهبی می‌گذاشت و بخشی را نیز به عنوان کمک مالی به بعضی از خانواده‌های زندانیان سیاسی اختصاص می‌داد؛ ازجمله آنها خانواده وارطان سالاخانیان بود که آقای زنجانی مطلع شده بود خانه‌شان در خیابان شاه‌آباد است. سالاخانیان از فعالان سیاسی ارمنی بود که با حزب توده همکاری می‌کرد که سال ۳۳ او را کشته بودند و خانواده‌اش دچار مضیقه مالی بود.


 


پرداخت این مبالغ تا زمان درگذشت آقای زنجانی در دی ۶۲  ادامه داشت. روزی که مراسم ختم آقای زنجانی در مسجد ارک تهران برگزار شد، سعید زنجانی، فرزند ایشان دم در ایستاده بود که چند نفر را نشان داد و از من پرسید این آقایانی که آمدند چه کسانی هستند؟ من دیدم دو تا از فرزندان وارطان آمدند، یکی صلیبی هم به گردن داشت. یک بار از مرحوم زنجانی پرسیدم آقا افراد این‌ خانه‌ای که می‌روم پاکت‌ها را می‌دهم، مسیحی هستند؟ گفت بله، مگر شما نمی‌گویید دین توحیدی، دین ابراهیمی، مسیحی‌ها هم دینشان دین ابراهیمی است، همه اینها اولاد آدم هستند. او این را می‌گفت که هر کسی که با دیکتاتوری مخالفت کند و مخالف ظالم باشد و از مظلوم حمایت کند، باید به او کمک کرد، تو هم اگر توانستی کمک کن. این درسی بود که او به ما داد».


 


 مرگ یک شاهد زنده

فوت تختی


 


شاه‌حسینی روز مرگ تختی هم بسیار فعال بوده  و همراه جنازه تا ابن‌بابویه هم می‌رود. روایتش از آن روز را این‌گونه شرح داده است: «آن روز من سرچشمه بودم و از فوت تختی خبری نداشتم تا اینکه یکی پالتوپوش که بدن سردی هم داشت به پشتم زد و گفت: جنازه تختی را بردند پزشکی قانونی. به‌سرعت خودم را رساندم و دیدم جنازه مرحوم را روی سنگی در سردخانه گذاشته‌اند و پارچه سفیدرنگی هم رویش کشیده‌‌اند. پارچه را کنار زدم، دیدم از پس سرش خون بیرون زده.


 


آن لحظه شرایط سختی بود. کم‌کم مردم اطراف پزشکی قانونی جمع شدند ما هم برای خاکسپاری بعد از پزشکی قانونی مرحوم را به ابن‌بابویه به آرامگاه شمشیری بردیم و مراحل  تدفین را انجام دادیم. خاطرم هست ما که رسیدیم ابن‌بابویه، مردم ابتدا تعدادشان ۳۰۰ نفر بود بعد به ترتیب به ۶۰۰ یا ۷۰۰ نفر هم رسید و تا غسالخانه برسیم دیگر جمعیت اجازه حرکت هم نمی‌داد. جنازه بالای دست مردم برای تدفین می‌رفت. وقتی هم قرار شد برای مراسم تدفین ایشان جمعیتی حاضر باشند و سخنرانی انجام شود تا سر پل چوبی و دروازه شمرون و اطراف مملو از جمعیت بود».


 


 روز فوت مصدق


 


شاه‌حسینی خاطره‌اش از روز فوت مصدق را این‌طور تعریف می‌کند: «آقای رادنیا به من تلفن کرد و گفت چه نشسته‌اید که آقای مصدق فوت کردند. بعد از شنیدن خبر فوت آقای مصدق به منزل حاج سیدرضا زنجانی رفتم که گفتند آقای زنجانی با رادنیا رفته‌اند. عصر دوباره به منزل ایشان رفتم که آقای زنجانی گفت که صبح که مطلع شدم گفتم کاری کنید که فردا تشییع برگزار شود و طوری شود که مردم باخبر شوند. غلامحسین مصدق با پروفسور عدل مذاکره کرده و گفته که وصیت پدرم این بوده که او را در آرامگاه شهدای ۳۰ تیر در ابن‌بابویه دفن کنند، پروفسور عدل به ملاقات شاه رفت و شاه گفت نه، در‌‌ همان قلعه‌ای که زندگی می‌کرد‌‌ همان جا دفن کنند، مراسم هم نمی‌خواهد.


 


در نتیجه پروفسور عدل به دولت گفت و دولت هم ممانعت کرد. هفت، هشت نفر اولی که از خبر مطلع شدند خودشان را به آنجا رساندند، فروهر و حسیبی و حق‌شناس توانستند در تشییع شرکت کنند. آن قبرستان در انتهای خیابان سرقبرآقا بود و آن «آقا»، پدربزرگ همسر دکتر مصدق، حاج‌آقا امامی امام‌جمعه اول تهران بود. پیشنهاد شد آقای دکتر مصدق را در قبرستان سرقبرآقا دفن کنند و بعد هم طبق وصیت‌نامه دفن ایشان در ابن‌بابویه مطرح شد، اما بالاخره در‌‌ همان احمدآباد دفن شد.


 


ما به مراسم تشییع ایشان نرسیدیم. حدود ظهر بود که آقای مصدق دفن شد. بله، آقای بازرگان آن زمان زندان بود. آقای دکتر سحابی در مراسم شرکت کرد و مصدق را غسل داد. اتفاقا ما دو روز بعد برای ملاقات به زندان قصر رفتیم و آقای بازرگان گفت ما همین جا در زندان ختم می‌گیریم. عصر روز ۱۴ اسفند که به دیدن آقای زنجانی رفتیم، پرسیدیم تکلیف چیست که ایشان گفت بگذارید ببینیم انعکاس خبر درگذشت مصدق در روزنامه‌ها چطور است؟


 


در این فکر بودیم که اگر دولت فردا اعلام کرد مراسمی در مسجد سپهسالار که تحت کنترل است یا جای دیگری برای نخست‌وزیر سابق مملکت برگزار می‌شود، تکلیف ما چیست، باید برویم یا نرویم. روزنامه‌ها هم خبر را منتشر نکردند. تازه فردای آن روز در شهر خبر درگذشت آقای مصدق پیچید. بعد گفته شد که اجازه نمی‌دهند جایی برای آقای مصدق ختم بگیرند. آقای زنجانی بعدا به ما گفت اینها نمی‌فهمند اگر ختمی برگزار می‌کردند، پلیس هم بود و خودشان هم جمعیت جمع می‌کردند، خودشان هم حرف می‌زدند، ما هم حرفی نمی‌زدیم ولی این کار را هم نکردند و اینطور مظلومیت دکتر مصدق بیشتر نشان داده شد. البته بعد برای مراسم شب هفتم اجازه دادند که عده‌ای بروند. اولین مراسم ۱۴ اسفند پس از انقلاب نیز با حضور جمعیت عظیمی برگزار شد که آیت‌الله طالقانی سخنرانی کرد.» شاه‌حسینی از اعضای هیئت متولیان قلعه احمدآباد هم بود.


 


پادرمیانی برای آشتی میان نواب و مصدق


 


زمانی که دکتر مصدق در لاهه مشغول مذاکره و دفاع از منافع ایران بود، شاه‌حسینی و ابراهیم کریم‌آبادی، از دیگر فعالان ملی‌-مذهبی، در زندان سراغ نواب می‌روند تا شاید باب آشتی را فراهم کنند.


شاه‌حسینی گفته بود که مصلحت ایجاب می‌کرد علیه او در داخل اقدام و تظاهری صورت نگیرد: «مرحوم کریم‌آبادی با فداییان اسلام رابطه خوبی داشت و آنها هم به ایشان نظر مساعدی داشتند. در داخل زندان قصر، سالن بزرگی بود که مرحوم نواب‌صفوی در بالای آن نشسته بود و یارانش نیز در اطرافش گرد هم آمده بودند. مقداری از هدایا و از‌جمله کاهو و سکنجبینی که از بیرون زندان برای آنها آورده شده بود، در مقابل آنها قرار داشت.


 


در همان حال جوانی به نام سیدحائری‌نیا وارد اتاق شد و به نواب تعظیم کرد و با احترام زیاد به آن مرحوم گفت: حضرت نواب من برای اینکه نظریات شما را به جامعه منعکس کنم، می‌خواهم نظر شما را درباره این موضوع بدانم، اگر شما حکومت را به دست بگیرید و کسانی علیه شما اقداماتی شبیه همین اقدامات شما انجام دهند، با آنها چه برخوردی می‌کنید؟ نواب که فردی معتقد بود و از ابراز نظر خود ابایی نداشت، صادقانه پاسخ داد: ما آنها را دستگیر می‌کردیم و اگر تأدیب نمی‌شدند، به مجازات می‌رساندیم. با این پاسخ نواب، مرحوم کریم‌آبادی خطاب به نواب گفت: خب پس خدا را شکر کنید که الان شما اینجا هستید، کاهو و سکنجبین هم که دارید و دوستانتان هم به دیدنتان می‌آیند. بعد از آن ما با مرحوم نواب و دوستانشان به طور مفصل صحبت کردیم و تلاش کردیم تا اختلافات را حل کنیم؛ ولی موفق نشدیم».


 


بگومگو با شعبان جعفری


 


 سال‌ها پیش از پیروزی انقلاب، حدود سال‌های ۴۵، ۴۶ برای جشن چهارم آبان قرار شد تمام قهرمان‌های ملی در ورزش از جلوی شاه رژه بروند. آن زمان من باشگاه ورزشی خیلی خوبی به نام بوستان ورزش داشتم که روبه‌روی امجدیه قرار داشت و اعضای تیم والیبال و بسکتبال آنجا همه قهرمان ملی شده بودند و همگی باسواد و با‌ تحصیلات که تفکرات‌شان نیز تفکر ملی و وطن‌خواهانه بود. آن سال بخش‌نامه کردند که حتما باید قهرمانان ملی همراه رئیس باشگاه‌شان روز چهارم آبان از برابر شاه رژه بروند. رسم چنین بود که ورزشکارانی که می‌خواستند رژه بروند، نخست به بوستان ورزش، روبه‌روی امجدیه می‌آمدند و در آنجا گرمکن می‌گرفتند و ناهار می‌خوردند و آماده می‌شدند تا وقتی که شاه آمد و به جایگاه رفت، به امجدیه بروند و از برابرش رژه بروند.


 


شعبان هم با دار و دسته‌اش به بوستان ورزش آمد و در آنجا بود که ما با او برخورد کردیم. ما به او اعتراض کردیم و گفتیم: این کارها چیست که می‌کنی و آبروی ورزش را می‌بری؟ تو ورزشکارها را لخت می‌کنی و به خیابان‌ها می‌کشانی و آنها هم یک مشت دختر را به تماشا می‌آورند و کف می‌زنند و هورا می‌کشند. این کارها غلط است و آبروی ورزش و ورزشکاری را از بین می‌برد. شعبان در پاسخ گفت: هان! من می‌دانم تو از طرفدارهای مصدق هستی. بعد یک مقدار از این حرف‌ها گفت. به او گفتم: بله، من طرفدار مصدق هستم، حکومت هم می‌داند، زندانش را هم رفته‌ام و مردانگی‌اش را هم دارم که پایش بایستم؛ ولی من می‌دانم اگر روزی از تو بپرسند جرئتش را هم نمی‌کنی و چیزهای دیگر هم به او گفتم. گفت: می‌دهم تو را بزنند. گفتم: مگر کار دیگری هم از تو برمی‌آید.


 


 مرگ یک شاهد زنده

بختیار را فراری داد!


 


شاه‌حسینی در همان روزهای بعد از انقلاب متهم به فراری‌دادن بختیار شد. خودش ماجرا را این‌گونه بازگو می‌کند: «روزهای اول پیروزی انقلاب در طبقه بالای مدرسه علوی با عده‌ای از دوستان جلسه داشتم.


در اواسط جلسه ناگهان در حیاط اعلام شد که شاپور بختیار دستگیر شده است. با شنیدن این خبر از اتاق بیرون آمدم و با آقای خلخالی روبه‌رو شدم، ایشان به من گفت: شاه‌حسینی رفیقت را دستگیر کردند، پرسیدم چه کسی را دستگیر کردند؟ گفت شاپور بختیار را.


 


شب به دیدن لاجوردی رفتم و درباره دستگیری بختیار سؤال کردم. لاجوردی در پاسخ من گفت این فرد بختیار نبود. این مسئله گذشت. در زمان برگزاری انتخابات دوره اول مجلس شورای اسلامی، من از سوی دوستان مهندس بازرگان از حوزه تهران کاندیدای وکالت شدم. در همان حال عده‌ای از شهرستان کرج به سرپرستی حاج قاسم ابوطالبی به دیدن مهندس بازرگان رفتند. آنان از ایشان خواستند که چون شاه‌حسینی ۲۵ سال است در کرج فعالیت می‌کند و ما با او ارتباط داشته‌ایم، او را از کرج نامزد وکالت مجلس کنید… .


 


 در جریان مبارزات انتخاباتی، من در کرج و روستاهای اطراف آن شروع به فعالیت کردم و به‌تدریج کار ما توسعه پیدا کرد. در همان ایامی که من برای ورود به مجلس فعالیت انتخاباتی می‌کردم، اختلافاتی میان مهندس بازرگان و آقای خلخالی نیز بروز پیدا کرده بود. روزی در سازمان تربیت ‌بدنی مشغول کار بودم که یکی از ورزشکاران قدیمی که از قدیم من را می‌شناخت، با دفتر من تماس گرفت و گفت در روزنامه کیهان نوشته است که شما با کسب اجازه از مهندس بازرگان، بختیار را از زندان فراری داده‌ای. آقای خلخالی نیز گفته است: شاه‌حسینی که از دوستان سابق بختیار در جبهه ملی بوده است، با سوءاستفاده از اختیاراتی که در مدرسه رفاه داشته، مرتکب این کار شده است و از‌این‌رو شایستگی وکالت ندارد. من بی‌درنگ با روزنامه کیهان تماس گرفتم و درخواست کردم به گفته‌های آقای خلخالی پاسخ دهم. فردای آن روز خبرنگار کیهان به دفتر من آمد و من نیز موضوع را تشریح کردم و کیهان هم عینا نظرات من را چاپ کرد؛ ولی اعلامیه آقای خلخالی اثر خود را بخشیده بود».


 


قهر طالقانی و باغ کرج شاه‌حسینی


شاه‌حسینی در ماجرای قهر معروف آیت‌الله طالقانی هم حضور داشته است. خودش گفته است: «پس از گذشت مدتی از پیروزی انقلاب روزی آقای طالقانی پیغام داد و من را به دیدار خود در خانه حاج خلیل رضایی که در کوچه‌ای کنار بیمارستان پاسارگاد واقع در خیابان دکتر شریعتی قرار داشت، فراخواند. در موقع مقرر به آنجا رفتم و پس از سلام و احوالپرسی، آقای طالقانی سراغ جای خلوت و ساکتی را از من گرفت که چند روزی تنها در آنجا بنشیند و با هیچ‌کس ملاقات نکند.


 


فردا صبح پس از نماز بامداد به حضور آقای طالقانی رفتم و به اشاره ایشان رهسپار استادیوم آزادی شدیم و پس از آماده کردن ساختمان کنار دریاچه و تهیه وسایلی مانند پتو، چراغ خوراک‌پزی و… از اردوی قهرمانی، آقای طالقانی در همان‌جا مأوا گرفت. حدود ١۵ روز پس از این ماجرا، این‌بار آقای طالقانی به خاطر ماجرایی که برای پسرش پیش آمده بود، می‌خواست چند روزی از تهران به دور باشد. به خود می‌گفتم: دوباره گرفتار شدم.


 


پس از ۴۸ ساعت آقای طالقانی گفت: از اینجا خسته شدم، برویم به باغت در کرج. دو روزی که مرحوم طالقانی در باغ من بود، برای من بسیار خوشایند و دلپذیر بود که ادامه نیافت. بعد از من پرسید جای دیگری داری؟ گفتم: بله، در جاده چالوس حدود پورکان». شاه‌حسینی بعد از انقلاب دیگر فعالیت سیاسی خاصی نداشت؛ اگرچه همچنان عضو شورای مرکزی جبهه ملی بود. برای مهم‌ترین بخش خاطرات او عمدتا به همان سال‌های دهه ٣٠ و ۴٠ محدود می‌شود.





حسین شاه‌حسینی؛ یک عمر در راه مصدق

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر