گروه خبری پارس دان
حال و روز غم انگیز مردم سیستان و بلوچستان
روزنامه شهروند: ما پایتختنشینها انگار از خیلی چیزها خبر نداریم، هرازچندگاهی به واسطه اخبار از وقوع بلایای طبیعی در سیستانوبلوچستان، خوزستان یا سایر نقاط دور و نزدیک مملکت میشنویم، سری تکان میدهیم، آهی میکشیم و تمام. گزارشی از حال روز مردم سیستان و بلوچستان در طوفان های ۱۲۰ روزه.
از وقتی آب قطع شد انگار همهچیز هم تمام شد
انگار غرورش اجازه نمیدهد تصوریمان از روستایش همین باشد که میبینیم: فکر نکنید اینجا همین جهنمی بود که دارید میبینید، اینجا دریاچه بود، از همین جا قایق سوار میشدیم و میرفتیم به قسمت آزاد مرز ایران و افغانستان برای نیزار و لوخ و ماهی و همین چیزا. بچگیام خوب بود. وقتی آب بود همه خوشبخت و خوشحال بودیم. خدا شاهد است. همهچیز به صورت طبیعی اینجا وجود داشت. با اینکه بچه بودم همه چیز یادم است.
اینجا ماهی داشتیم، مرغابی داشتیم، کشاورزی و دامداری کارمان بود و پر بود از نعماتی که استفاده میکردیم، از وقتی که آب قطع شد انگار همه چیز هم تمام شد. یک داستان برایتان تعریف میکنم، آنقدر بعید و دور است که دیگر برای خودم هم انگار داستان و رویاست. من بچه بودم، یک روز نزدیکهای ظهر بود.
آن زمان در این خانههای حصیری بودیم، سه ماه میرفتیم نیزار برای خودمان لوخ جمع میکردیم و میآوردیم اینجا میفروختیم و در کنار کشاورزی منبع درآمدمان بود. تابستان را به آنجا میرفتیم و ماههای دیگر را هم برمیگشتیم و اینجا کشاورزی میکردیم. یک روز یاد دارم هشت ساله بودم که با مهمان آمدم خانه، مادرم به پدرم گفت برای ناهار مهمان چیزی در خانه نداریم.
پدرم داشت وضو میگرفت، هنوز هم خوب یادم است یک تفنگ سرپر سه بست داشت به من گفت تفنگ را به من بده، تفنگ را برایش آوردم از همان جایی که داشت وضو میگرفت یک لحظه یک مرغابی که از روی خانه رد شد را زد و گفت برو بردار بیار به مادرت بده برای مهمان غذا بپزد. آنقدر نعمت در اینجا زیاد بود که نیازی به چیزی نداشتیم.
به روستایی خالی از سکنه میرسیم که قدیمیترین روستای این منطقه است. جاده امروز تمیز شده اما ریگ تمامی ندارد انگار و برای رسیدن به روستای متروکه باید تا زانو در شن فرو برویم. به گفته محلیها اگر پوشش گیاهی گز نبود، حتی نمیتوانستیم اینجا راه برویم. خانههایی که رها شدهاند، کم نیستند، اما خانههایی هم هستند که دارند در آنها زندگی میکنند و باور این زندگی ساده نیست از کنار روستای دیگری رد میشویم که انگار آنجا هم متروک است.
اسم روستا ریگ موری است، یعنی ریگ زیادی و واقعا هم که چقدر ریگها اینجا زیادند. دو خانه به من نشان میدهد که خانه خاله و پسرخالهاش است که از روستا رفتهاند و به مازندران پناه بردهاند، جایی که لااقل بتوانند کشاورزی کنند، نه به اجبار که همه کشاورزی را دوست دارند. اصرار دارند که امروز طوفان نیست، اما فقط یک لحظه که از خودرو پیاده میشویم، حتی نفسکشیدن هم ممکن نیست.
نمیتوانم اینجا را ول کنم و بروم اینجا خاک من است
روستای تختعدالت و تختشاه، اینجا بهترین آبوهوا را داشت، میگویند که تفریحگاه شاه بوده است. زمانی که یک ذره آب میآید، باید اینجا باشید و جنبوجوش مردم را ببینید، از ماهیهای اندازه یه بند انگشت برای خوردن نمیگذرند. اینجا اسکله صیادی بوده است. روز دیوار نوشته خدمات موتورهای دریایی دیگر تنها ردی ازش باقی مانده است. اسکله صیادی شاید متناقضترین عنوانی است که در تمام زندگی دیدهام.
همه جا فقط شن است و خشکی، اسکله سرپا ایستاده و قایقهای رنگی همه جا فرو رفته در شن پراکنده شدهاند و هیچ خبری از آب یا ذرهای سبزی نیست.
فقط بخش قرقری شهرستان هیرمند ٩٢ پارچه آبادی کوچک و بزرگ دارد. این بخش کانون طوفان و بحران است. فقط هم بهدلیل نبودن آب در تالاب هامون است. کف دریاچه را باد دارد میسابد و بر روی مردم میآورد. زمانی که هنوز به این روز نیفتاده بودند، پردهبافی و حصیربافی از کارهای اصلی بود. الان هم مردم شبها نیها را به هزار بدبختی روی کول برای حیواناتشان میآورند. بعضیوقتها این نیها اصلا به اندازه زندگی آدمها ارزش دارد.
حرف از زمستان که میشود امیدم برای کمشدن درد این مردم حداقل در یک فصل ناامید میشود. همانطور که گرمای تابستان وحشتناک است، سوز سرمای زمستان هم تا مغز استخوان را میسوزاند. زمستان سوز خشک وحشتناکی دارد. میگوید: برف در شهرهای دیگر میآید و مردم لذت میبرند و برف بازی میکنند.
اما اینجا سرمای خشک است که به استخوان میزند و خیلی وحشتناک است. وحشتناکتر از آن چیزی که بتوانید فکرش را کنید. منبع گرمایشی هم چراغی که با نفت کار میکند یا بخاری زغالی است و متاسفانه بخاریهای نفتی بدترین مشکلات را برای بچههای کوچک به وجود میآورد.
بیا سیر کن چطور زندگی کنیم؟
به سختی راه ورودی یکی از خانهها را از شن خالی میکنیم و وارد حیاط پر از شن میشویم. گذاشتن نام خانه بر روی چیزی که میبینم کار راحتی نیست. دو دخمه با سقفهای کوتاه کنار هم هستند. وارد که میشوم کودکی که به سختی نفس میکشد جلوی در ورودی دراز کشیده، دختری که برای استقبال از من به اصطلاح مهمان شهری آمده میگوید: بچه همسایه است، خیلی مریض است، کولر و یخچال ندارند و مهمان ما است.
مهماننوازیشان عجیب است، اصرار دارند بنشینم تا چیزی برای پذیرایی بیاورند. نگران این هستم که گرمای غیرقابل تحمل خانهشان را تاب نیاورم. وقتی من را به دخمه کناری برده و با افتخار از خانه برادر تازه دامادش برایم رونمایی میکند، از لباس زیبایی که بر تن دارد و پر از نقش و نگارهای بینظیر دستدوز بلوچ است تعریف که میکنم با خجالت برایم میگوید که لباس همسایه است که برایش تنگ بوده و داده تا فهمیه بپوشد. ١٣ساله است اما خبری از مدرسه نیست، شناسنامه ندارد.
خانوادهاش از قدیم لب مرز زندگی میکردهاند و خیلی هم پیگیر گرفتن چیزی به نام شناسنامه نبودهاند. الان هم باید ثابت شود که ایرانی هستند و بعد شناسنامه برایشان صادر شود. دامدار بودهاند. رفتوآمد سخت بود و با توتنهای قدمی رفتوآمد میکردند و به همین دلیل بیشتر در نیزار میماندند.
در خانه به غیر از کولر پر از خاک و یخچال دربوداغان تنها چیزی که میتوان بهعنوان وسیله زندگی از آن نام برد کوه بلند رختخوابی است که گوشهای تا سقف کوتاه چیده شده، همراهانم برایم میگویند از هنرهایشان ساخت رختخواب است؛ در دوران خوشی حجم مهمانی که برایشان میآمده خیلی زیاد بوده است و برای آسایش بیشتر باید رختخواب کامل را در اختیار مهمان قرار میدادند.
میخواهم که با هم عکس بگیریم و میخواهم در آینده شکسته بخندند، اما خندیدن بلد نیستند، به سختی سعی میکند فارسی حرف بزند تا متوجه شوم و رگبار جملاتش بر سرم خراب میشود، میگوید: عکسم را نشان نده، آبرویم نرود. یک کاری برای ما کنید؟ کمک کنید؟ آمدی برای ما خانه درست کنی؟ برو درد ما را بگو که داریم چی میکشیم؟ این حمام ما است بیا سیر کن، چطور زندگی کنیم؟ و سیر میکنم چند کاشی شکسته که کنار دیوار چیده شدهاند و چند پیت پلاستیکی که پر از آب گلآلودند نام حمام را برایشان به یدک میکشد.
گروه خبری پارس دان
حال و روز غم انگیز مردم سیستان و بلوچستان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر