تیم فرهنگ و هنر پارس دان
عقلای مجانینِ مدرن
یک؛ «شیخ ما گفت: یک شب جماعت خفته بودند و در خانقاه بست، و درهای شارستان بسته، ما با پیر بوالفضل بر سر صُفّه نشسته؛ سخنی می رفت و در معرفت مسئله ای مشکل شد.
لقمان را دیدیم که از بالای خانقاه درپرید و به بام بیرون شد. پیر بوالفضل گفت: یا باسعید! منزلت این مرد می بینی بر این درگاه!؟ گفتیم: ببینیم! گفت: اقتدا را نشاید!…» (اسرارالتوحید؛ فی مقامات شیخ ابی سعید، باب اول، صفحه ۲۷)
لقمان سرخسی از «عقلای مجانین» هم عصر شیخ ابوسعید است و حکایات جالبی از او در حاشیه حکایات شیخ ابوسعید در اسرارالتوحید آمده است که حکایت کوتاه بالا فقط یکی از آن هاست. او در مسئله ای که برای شیخ ابوسعید جوان مشکل شده بود، پاسخی گفته و آن گاه چون آهویی گریزپای از معرکه به در رفته است. پیر بوالفضل که در مجلس حاضر بوده و گویا قادر به عرضه پاسخ روشنی نبوده، مراد ابوسعید، یعنی استاد بزرگ معنوی او بوده است.
مطابق با داستان، ابوالفضل هم از دانش لقمان شگفت زده شده اما بلافاصله به رهجوی تحت نظر خود (یعنی ابوسعید) یادآوری کرده که با این همه، لقمان، شایسته رهبری نیست و نباید الگوی یک سالک در مسیر معنوی قرار گیرد. عقلای مجانین در فرهنگ گذشته ما، تیپی اجتماعی بودند که از هنجارهای مرسوم جامعه پیروی نمی کردند.
همین لقمان به توصیف شیخ ابوسعید، «آزادکرده خداست از امر و نهی»؛ که یعنی او به حکم خداوند، از هنجارهای مرسوم اجتماعی، خلاص و از هفت دولت آزاد است! این تیپ اجتماعی را غیر از دیوانگان و مجرمان می شمردند؛ چرا که معتقد بودند دیوانگی آن ها و هنجارگریزی شان از خردِ بسیار بالاتر آن ها سرچشمه می گیرد!
یکی از پژوهش های خوب در خصوص این تیپ اجتماعی توسط نصرالله پورجوادی در مجله معارف (دوره چهارم، شماره دوم، ۱۳۶۶) منتشر شده است با عنوان «تحلیلی از مفاهیم عقل و جنون در «عقلاء مجانین»».
بنای آرامگاه بابا لقمان سرخس
ایشان در مقدمه توضیح می دهد که برای ما روشن است که عقل و جنون متضاد یکدیگرند و بنابراین تعبیر «عقلای مجانین» غریب و نامانوس می نماید؛ اما در گذشته این دو مفهوم در این ترکیب کنار هم می نشستند و به یک جماعت به خصوصی اشاره می کردند و این غریب می نمود. مقاله ایشان می خواهد نشان دهد که قدمای ما چگونه می توانسته اند چنین ترکیبی بسازند یا از آن مهم تر، تیپی اجتماعی خلق کنند که حسب الادعا، دیوانه است اما از خرد زیاد!
در بخش دوم مقاله، پورجوادی حکایتی نقل می کند که از ابوالحسین نوری، یکی از مشایخ صوفیه پرسیدند: «الله را به چه شناختی؟ در پاسخ گفت: به الله! چون پرسیدند: پس عقل چیست؟ نوری در جواب گفت: عاجزی است؛ راه ننماید مگر بر عاجز.» پورجوادی در ادامه می نویسد: «این سوال و جواب کوتاه، لبّ همه نزاع هایی است که بعدا در میان صوفیه و عرفا از یکسو و فلاسفه و پیروان تفکر فلسفی از سوی دیگر در عالم اسلام برپا شد و کم و بیش تاکنون هم ادامه دارد.» (ص ۲۱۱)
حکایتی که در ابتدا آوردم از این حیث برای من جالب است که نشان می دهد مشایخ صوفی از پیر بوالفضل، استاد شیخ ابوسعید گرفته تا همین شیخ ابوالحسین نوری، همگی عقل گریز و بلکه عقل ستیز بوده اند؛ اما در عین حال، میان خود و جماعت موسوم به «عقلای مجانین» مرزبندی داشتند و آن ها را شایسته متابعت و پیروی نمی شمردند.
این نشان می دهد که عقل گریزی صوفیه، دست کم از منظر خود آن ها، جایی حد می خورد و متوقف می شد. شاید بتوان تعبیر کرد که حدّ آن را هنجارهای عمومی جامعه تعیین می کرد؛ هنجارهایی که قبول می کردند برای حفظ حداقلی از نظم اجتماعی، مراعات آن ها لازم است و به هر حال، دعوت مردم به بی اعتنایی به آن هنجارها، به صلاح نیست.
فرشته به سبک نقاشی ایرانی متعلق به کتاب ابوسعید ابوالخیر
در همین اسرارالتوحید از قول شیخ ابوسعید آمده است که سالک راه توحید، در طی منازل سلوک معنوی، به منزلی خواهدرسید که از ناحیه مردم به دیوانگی متهم خواهدشد. با این حال، این منزلی از منازل سلوک صوفیانه است که زمان آن می گذرد و صوفیه، قصدی نداشتند که نماد تمام عیار دیوانگی محسوب شوند، حتی از خرد زیاد! شاید به این علت ساده که اغلب آن ها اعتبار اجتماعی و سیاسی را می خواستند؛ اما کسانی مانند لقمان، حتی به اعتبار اجتماعی و سیاسی هم بی اعتنا بودند و به راه به شدت فردگرایانه خود می رفتند.
دو؛ حکایت بند قبل، اختلاف میان مشرب صوفیه و عقلای مجانین را معلوم می کند؛ اما از آن مشهورتر و پرجدال تر، اختلاف میان همین صوفیه با فیلسوفان فرهنگ ماست. اگر مطابق با رای مولوی، پای استدلالیان چوبین است و مطابق با نظر نوری، عقل، عصای دست عاجزان است، فیلسوفان ما تحت تاثیر سنت فلسفی افلاطونی و ارسطویی که سوغات آشنایی با یونان بود، تلاش می کردند جایی در خور برای عقل باز کنند تا همه چیز احاله به کشف و شهود غیرمتعین و پا در هوای مدعیان عرفان و تصوف نشود.
در جدال میان عقل و جنون، آن ها خیلی بیشتر از صوفیه، هوادار عقل بودند و نه تنها عقلای مجانین- که معلوم الحال تلقی می شدند- بلکه خود صوفیه را هم به جهت نکوهش عقل و عقلانیت می نکوهیده اند. آرامش دوستدار در اثر مشهور خود «امتناع تفکر»، در جست و جوی علل ضعف تفکر و به ویژه تفکر عقلانی در فرهنگ ما، جملاتی از ابن سینا نقل می کند تا نشان دهد که دفاع فیلسوفان ما از تفکر عقلانی بسیار ضعیف و گاهی حتی نوعی خودزنی بوده است!
آرامگاه ابوسعید ابوالخیر
مطابق با نقل دوستدار، ابن سینا در بخش الهیات «دانشنامه علایی»، با استناد به آیات قرآن می گوید خداوند نه فقط خالق، بلکه همچنان «هادی» است؛ نه فقط موجودات را خلق کرده، بلکه پیشاپیش اسباب هدایت و رهنمایی آن ها را هم فراهم کرده و در دسترس قرار داده است.
دوستدار می گوید واضح است که اقتضای پارسایی و پرهیزکاری، پیروی کردن از همین رهنمودهای الهی است؛ اما همین واقعیت، پُرسایی و پرسندگی را سخت محدود می کند و تنها زمانی مجاز می شمارد که جزمیات (پارادایم ها) مسلم انگاشته شود و پرسش تنها با فرمولاسیونی که فتنه برنینگیزد و به اصلاح شُبهه ای را موجب نشود، قابل قبول و قابل تحمل است. فرهنگ سنتی ما، بنا به بحث مفصلی که دوستدار می کند، شکل طرح سوال و آداب آن را پیشاپیش تعیین می کند تا پاسخ هم چیزی جز تایید مستقیم یا غیرمستقیم همان جزمیات مسلم انگاشته شده نباشد.
ابن سینا که نزد ما چهره ای محترم و فیلسوف بزرگی است، با یادآوری آن که تکوین و تشریع به هم بسته است، در حقیقت آب به آسیاب همان عارفانی می ریزد که عقل را زائد می انگاشتند و اگر نه زائد، شایسته عده ای عاجز قلمداد می کردند. اگر رهنمودها از ناحیه پروردگار پیشاپیش موجود است، پس عقل هم در بهترین حالت باید چاکر و مخلص باشد و زیاده نپرسد و به ویژه داخل چهارچوب بپرسد.
دانشنامه علایی
به همین علت است که در فرهنگ دیرینه سال ما، پارسایی و پُرسایی، این همه با هم متضاد افتاده اند. پیداست که اولی اگر شرط قسمی جنون، یعنی جنونی الهی نیست، دومی بدون شک، شرط عقل و عقلانیت است. دوستدار پس از اعتراض به ابن سینا در ادامه می نویسد: «تازه همین فیلسوفانِ فرمانبردار و نیمه عارف را عارفان تمام عیار ما به این سبب دشمن می داشتند که با وجود رهنمودهای الهی پرت می پرسیده اند و پرت تر پاسخ می داده اند. چگونه؟ بدین گونه که با وجود چشم هایی خیره در رهنمود واجب الوجود، تازه در نقبی از فلسفه یونانی سرگردان شده بودند.
بنابر چنین تعارضی معلوم است که با آن رهنمود آسمانی در این نقب زمینی به هیچ جا نه در آسمان می توان رسید و نه در زمین. این را عارفان ما که به جای تکاپوی خرد در سرشان قلب می تپیده، البته فهمیده بودند. اما نه فیلسوفان ما که خردشان در قلبشان می زده است!» (امتناع تفکر در فرهنگ دینی؛ انتشارات خاوران، صص ۱۸۴- ۱۸۵)
حکایت فیلسوفان ما، حکایت آدم از این جا رانده و از آن جا مانده بوده است. نه فلسفه شان به درستی فلسفه بوده و نه الهیاتشان، الهی دانان را خوش می آمده است. مقصود دوستدار این است که در رینگی که عقل بیچاره را به گوشه ای انداخته و بالا و پایین، چپ و راست ضربه می زده اند، دفاع از عقل، رادیکالیسمی می خواست از همان نوع که صوفیه در مشرب ضدعقلانی خود به کار می بستند.
این رادیکالیسم می بایست پیش از هر چیز، تعارض پارسایی را با پُرسایی روشن می کرد به همان شکل که فی المثل، عبدالله روزبه مشهور به ابن مقفع، در مقدمه «کلیله و دمنه» (باب برزویه پزشک) طرح کرده بود. (همان؛ صص ۱۹۰- ۲۰۳)
ناگفته پیداست که اگر دفاع از عقل، به هر روی قسمی رادیکالیسم محسوب می شد که کمتر کسی را در فرهنگ ما یارای اتخاذ آن بود، به جهت رونقی بود که بازار دیوانگی داشت به طوری که می توان گفت طیف های مختلف سیاسی و اجتماعی در فرهنگ ما را پرده های رنگارنگ ساز عقل ستیزی از هم جدا می کرد و محل اختلاف در غلظت و شدت عقل ستیزی بود. امروز اوضاع چطور است!؟
ایمانوئل کانت
سه؛ مشابه همین جدال ها در اروپای عصر سیطره مسیحیت هم بود. دوگانه خردگرایی و خردستیزی حتی پس از سیطره کلیسا، در فرهنگ مدرن اروپایی هم ادامه پیدا کرد. اهمیت کانت در تاریخ اندیشه های فلسفه اروپایی در این است که خواست به نوعی این جدل (پولمیک) خردگرایی و خردستیزی را به سرانجامی برساند نو قضاوت روشن و کارسازی بکند.
اهل فلسفه می دانند که سه اثر اصلی کانت، عنوان کلی «نقد عقل» (Kritik der Vernunft) دارد و اشتباه نیست اگر کسی گمان برد که کار اصلی کانت، نقادی عقل بوده است. او می خواست معلوم کند که شایستگی های قوه ای بشری که نامش عقل است چیست؛ تا کجا می توان به آن اعتماد کرد و از کجا به بعد کاری از دستش ساخته نیست.
فحوای کار فلسفی سترگ کانت مبتنی بر این جمله گوته است که جایی نوشت انسان خردمند، می پذیرد که اموری از دایره فهم بشر به کلی و ای بسا برای همیشه خارج است اما این انسان خردمند، به این علت، کار پژوهش را تعطیل نمی کند. چون کار پژوهش و دلیری در دانستن که کانت آن را جوهره عصر روشنگری نامیده بود، تعطیل بردار نیست، لاجرم کانت بر عهده خود دید که معلوم کند محدوده های عملکرد بی نقص و معتبر عقل کجاست.
یوهان ولفگانگ فون گوته
کانت به دقت تاریخ دراز متافیزیک فلسفی را مطالعه کرد و به این نتیجه رسید که تفکر عقلانی بشر به یک دستگاه فکری (Denkaparat) می ماند که کارش کسب معرفت بیشتر و هرچه تازه تر است؛ اما گاهی داخل یک لوپ (Loop) می افتد و مسلسل وار گزاره هایی متعارض و حتی مغلطه آمیز تولید می کند؛
یعنی این که این دستگاه فکری، خطای سیستماتیک دارد و تمامی نظام های بزرگ متافیزیکی که برای گزاره های خوداعتباری در حد گزاره های حساب و هندسه قائلند، چیزی نیستند. جز محصول همین خطای سیستماتیک که صد البته می توان از آن پرهیز کرد اگر بدانیم این دستگاه فکری، «منطقا» چگونه کار می کند و چگونه پرسش هایی را به درستی پاسخ می دهد.
کانت تنها به تحدید عقل بسنده نکرد، بلکه پیش از آن که محدودیت های عقل را آشکار کند، عارفانی مانند سوئدنبرگ را با زبان طنز نواخته بود که مدعی بودند از راه رویابینی و مکاشفه می توان به خردی عمیق تر دست یافت.
با این همه، چه در زمان کانت و انتشار آثار مهمش و چه پس از او تا همین امروز، خاک اروپا شاهد است که نمایندگان خردستیزی، همچنان در سنگر خود می جنگند و میدان نبرد را خالی نگذاشته اند.
جالب این که طیفی از مشهورترین این خردستیزان، نام نظریه عام خود را «نظریه انتقادی» گذارده اند. اما مقصود آنها از «انتقاد»، تعیین محدوده های عملکرد معتبر عقل نیست. آن ها به صورتی کاملا رادیکال (ریشه ای)، خود مفهوم عقل و قوه ای به نام عقل را افسانه تلقی می کنند و بر این اعتقادند که تمامی امور و پدیده ها را از منظر مناسبات قدرت باید بررسی و فهم کرد.
«عقل»، نزد هواداران این قسم از انتقاد، مترسکی پوشالین و دروغ است که در عصر روشنگری کسانی بر سر دست گرفتند تا مناسبات قدرت را در آن لحظه تاریخی به خصوص، موجه جلوه دهند، منتقدان سیاسی و اجتماعی را ترسانده، دیوانه خاطب کنند و نام این تلاش محافظه کارانه برای حفظ قدرت و ثروت در دستان طبقه ای خاص را «عقل گرایی» بنهند و به عقلانیت منتسب کنند.
تئودور آدورنو
آدورنو و هورکهایمر، دو تن از خلاق ترین هواداران این قسم از خردستیزی مدرن، درست به همان سیاق که دوستدار در فرهنگ معاصر ما، یکه و تنها فرهنگ دینی پیشامدرن را متهم به دستکاری کردن دستگاه تفکر می کند تا صرفا همان پرسیده شود که باید، متقابلا مشابه همان اتهام را به عقلانیت کانتی وارد می کنند:
«بنا به گفته کانت، حکم فلسفی جویای امر نو است؛ و با این حال، هیچ امر نویی را تشخیص نمی دهد، زیرا صرفا همواره همان چیزی را به یاد می آورد که عقل از قبل در موضوع یا ابژه به ودیعه نهاده است… معرفت [بنا به اقرار کانت] در قالب نمادهای تصویری یا ریاضی، هستی را به مثابه شاکله یا طراحی انتزاعی (schema) در اختیار می گیرد و تا ابد تکرار می کند.» (مفهوم روشنگری، ارغنون ۱۲.۱۱، صص ۲۳۵-۲۳۷)
چهار؛ این که همه چیز و همه کس را از منظر مناسبات قدرت بسنجیم و محصول «اراده معطوف به قدرت» بدانیم، در اروپا به ویژه با نیچه جان تازه ای گرفت و زبان فاخری پیدا کرد و طی قرن بیستم با استقبالی که متفکران و نویسندگان مشهور به چپ گرایی، مانند فوکو، دلوز، گتاری و تمامی اعضای مکتب فرانکفورت، از جمله آدورنو و هورکهایمر و مارکوزه از آن کردند، ابزارهای مفهومی بسط یافته و برنده ای پیدا کرد.
متونی که این متفکران تولید کردند، معمولا دشوارخوان اما بسیار جذاب و الهام بخش است و قادر است محافلی مخفی یا نیمه مخفی بسازد که اعضایش را جوانان پرشور و عرفان مشرب تشکیل می دهند.
آن ها معتقدند علیه کل «سیستم» مبارزه می کنند و تفکری که از منظر تاریخ ادیان و عرفان، یادآور کیهان شناسی گنوستیک است، از خود بروز می دهند. وقتی در سال ۲۰۱۲ میلادی برای طی یک دوره پژوهشی در برلین بودم، دختر جوان برلینی من را به سینمایی هدایت کرد که بنا به گفته خودش، یک سینمای نیمه مخفی بود.
کرکره ای را بالا کشیدند و من وارد سالنی نیمه تاریک شدم که به وساطت راهرویی به یک سالن دیگر برای پخش فیلم منتهی می شد. آن شب که ما به آن جا رفته بودیم، قرار بود مستندی در مورد زندگی تئودور آدورنو پخش کنند و من که با حیرت به این صحنه نگاه می کردم از خود می پرسیدم آیا مطالعه در مورد زندگی و اندیشه های آدورنو در آلمان قدغن است در حالی که در ایران آثار او و متفکران همسو با او، این چنین ترجمه شده و به نحو گسترده ای مطالعه می شود؟!
فریدریش نیچه
آدورنو هیچ جا قدغن نیست. واقعیت این است که اگرچه آدورنو میان خود و عرفان، مرز روشنی ترسیم می کرد و هرگز خواهان بازگشت به عقب در هیچ معنایی نبود، اما رفتارشناسی مخاطبان چنین اندیشه هایی، چندان حکایت از طلوع جهانی بهتر و پالوده تر نمی کند که در آن کنش های آیینی غایب و عمل براساس حداکثر هوشیاری و حفظ روحیه انتقادگری غالب باشد.
آدورنو و یارانش نگران این بودند که عقل، خود به خدایی جدید تبدیل شده است و ریشه های این دین و آیین جدید را حتی تا آثار دقیق و نقادانه کانت پی می گرفتند. نشانه و قرائن خوبی در دست است که دست کم در اقلیم فرهنگی و اجتماعی غرب که سابقه سیصد سال عقل گرایی نیرومند و متعاقب آن، تجربه انقلاب صنعتی و فناورانه دارد، نگرانی آدورنو و یاران آلمانی و فرانسوی اش مانند فوکو بیراه نبوده است؛
اما بی شک آن ها تایید می کرده اند که تلاش برای دست یازیدن به سطوح عالی تری از خرد و هوشیاری و دوری هرچه بیشتر از کلیشه های خرافی و آیینی، نباید تبدیل به قسم مدرنی از دیوانگی شود که صرفا به آن نام خرد برتر داده شده باشد!
مطالعه نهادهای مدرن از منظر قدرت که از جمله فوکو به آن پرداخت، (بیمارستان ها و مراکز درمانی مدرن، مراکز مراقبت و تنبیه و کیفر و…) نباید در جهت نابودی آن ها و انکار کردن تمامی مرزهایی خوانده شود که بشر پس از قرن ها تلاش آن ها برپا کرد تا از بدویت اولیه به مرور فاصله بگیرد.
آدورنو و همکارش در همان متن پیش گفته، جمله ای طلایی دارند: «هر شکلی از توضیح و تبیین جهان به مثابه هیچ یا همه، صرفا حکایتی اسطوره ای است؛ و همه راه و روش های تضمین شده دستیابی به رستگاری نیز کنش ها و اعمال جادویی تصعید شده اند.» (ص ۲۳۲)
بر این اساس، می توان پرسید آیا مطالعه تمامی پدیده ها صرفا از دریچه مناسبات قدرت، خود شکلی از توضیح و تبیین جهان با منطق همه یا هیچ نیست؛ یعنی آیا خود به لحاظ فرم، بازتولید حکایتی اسطوره ای نیست!؟ و اگر همین طور است، دیدن این که بُلدوزر نقادی رادیکال عقل همه چیز را بر سر راه خود می کوبد و می روید تا دیگر چیزی از عقل و نهادهای اجتماعی- سیاسی ساخته آن باقی نگذارد و هیچ اعتباری را برای آن ها ذخیره نکند، طبیعتا باید با مجموعه ای از کنش های کلیشه ای و آیینی هم همراه می شود؛ یعنی همان چیزی که آدورنو و همفکرانش، از آن متنفر بودند.
تصور من این است که هر گامی رو به جلو، باید عناصر مثبت گام های پیشین را حفظ کند. در این صورت، متهم کردن کانت و تمامی نهادهای مدرن که (به ترتیب) در سپهر اندیشه و در سپهر اجتماع، مرزهای ما را با بدویت نشان گذاری کرده اند، عمل خطرناکی است که حتی اگر با حسن نیت انجام گرفته باشد، انتظار می رود ما را به عقب برگرداند و تمامی اشباح و اجنه هایی را که تا به حال تارانده بودیم، بر سرمان هوار کند و ما را یک بار دیگر، با آن تیپ اجتماعی مواجه کند که اگرچه دیوانه اند و هیچ اعتنایی به بدیهیات نظم اجتماعی ندارند،
اما برخوردار از عقل تلقی می شوند؛ آن هم عقلی فوق العاده که نه فقط فیلسوفان نیمه عارف، بلکه خود عارفان و صوفیان عقل گریز را هم انگشت به دهان می کند و از درِ انکار در می آورد!
ژان ژاک روسو
پنج؛ کسی که در اروپای مدرن، در انتقاد بی پروا از عقل، پیشاهنگ نیچه است، ژان ژاک روسو ست. ارنست کاسیرر در تحلیلی همدلانه با روسو، می نویسد: «اگر در پی فهم دستاورد روسو در اعتبار تاریخی اش باشیم، به نظر می رسد بتوان آن را در یک نکته خلاصه کرد: نقش کاملا جدید و ویژه روسو در عصر خود، کار برای رها ساختن آن عصر از سلطه تعقل گرایی بود.» (مسئله ژان ژاک روسو، ص ۸۲)
در واقع، همدلی با کسی مانند روسو و امثال او، با نظر به این واقعیت غیرقابل انکار میسر است که اروپا عصری را در سیطره هژمونیک عقل گرایی سپری کرد؛ اما در آن اقلیم فرهنگی که «ستایش از دیوانگی» دست کم هزار سال، بنمایه مرکزی سخن نخبگانش بوده است و مردم عادی اش که هنوز آیین و خرافه را رها نکرده اند، با ساز دیوانگی، نزده می رقصند، دفاع از عقل و عقلانیت در حکم کار دشوار و ظریفی همچون بندبازی است:
از یک سو باید چنان دفاع کرد که عقلانیت بر شئون زندگی باقی بماند، از سوی دیگر باید مراقب بود که انتقاد از عقل و عقلانیت، «عقلای مجانین» مدرن را بر سر شوق نیاورد و میداندار عرصه فرهنگ و سیاست نکند.
روشنفکران دهه بیست به بعد ما دل نگران این مخاطره دو سویه نبوده اند و پروای افتادن از آن بند باریک را نداشته اند؛ سهل است، خود هر کدام تجسد دوباره ای از آن عاقلان مجنون یا مجانین عاقلی بوده اند که تاریخ ما خلق کرد و همچون سنتی فکری و حتی کهن الگویی شخصیتی به یادگار گذاشت!
ارنست کاسیرر
این تجسدهایِ مدرنِ مردانی که به جای انتقاد محتاطانه، «عقل» را یک جا نکوهیدند و دیوانگی را نشانه بارز فرزانگی بازنمودند اکنون سنت ادبی- فلسفی عقل ستیزانه اروپایی را شادمانه دریافته و با انرژی عجیبی ترجمه و نشر می دهند.
سخن آن ها، همچنان سخن حکمت و فلسفه است اما ماحصلش، اگر جدی گرفته شود، جز خسارت و ویرانی چیز دیگری نیست؛ به ویژه در اقلیم خاورمیانه! با این سابقه فرهنگی، عجیب نیست اگر دانشجویان جوان این مرز و بوم، در این دیوانگی مبین، سحری می یابند که در هیچ سخن عقلانی و معتدلی بازیافتنی نیست.
با این حال، خوب است بیاموزیم که حتی صوفیه هم میان دو گونه فرزانگی تمیز می نهادند: آن که «اقتدا را شاید» و آن که «اقتدا را نشاید»! عقلای مجانین، نزد اهل عرفان منزلت داشتند، اما نه در آن حد که شایستگی رهبری مردم را داشته باشند.
من بر این گمانم که دیوانگی همواره افسون مقاومت ناپذیر خود را حفظ خواهدکرد. پس ای کاش دست کم به درستی مرز میان سخن جِد را از مطایبه، «سیاست مُدُن» را از شعر و فلسفه محض، عقلِ برنامه ریزِ مسئول را از جنون الهی راهبر به غارها و مغاک ها تمیز دهیم.
نشانه هایی در ضرورت باور به این تفکیک در متون کهن و جدید هست که شایسته توجه است. چون از متون کهن، مطلبی را در ابتدای نوشته آوردم، اکنون از متون جدید می آورم و با آن به پایان می برم این نکته باریک تر ز مو را که ده ها کتاب جای بسط و تفصیل دارد:
یورگن هابرماس
یورگن هابرماس که زمانی به عنوان عضوی جوان و پرشور به آدورنو و هورکهایمر در مکتب فرانکفورت پیوسته بود، در ایام سالخوردگی به نقد دیدگاه های پیشین خودش و یارانش پرداخت.
او در کتاب «گفتمان فلسفی مدرنیته»، پس از آن که کار منتقدان رادیکال عقل مدرن را معروض اشکالات روش شناختی می بیند و حتی مدعی می شود که فوکو شخصا از مسائل روش شناختی لاینحل پژوهش خود مطلع بوده است، اظهاراتی می کند که می توان آن را آسیب شناسی اجتماعی انتقاد ویرانگرانه از عقل شمرد:
«از زمان ظهور مکتب رمانتیک اولیه، تجربیات زیبایی شناسانه و عرفانی همواره به منظور اثبات استعلای جذبه آمیز سوژه عنوان شده است. اهل عرفان از دشت نور حقیقت مطلق، قوه نگاه کردن را از دست می دهند و چشمان خود را می بندند؛
جذبه زیبایی شناسانه در پیامدهای گیج کننده ناشی از ضربه (آگاهی بخش) ظهور می یابد. در هر دو مورد، منشأ تجربه جذبه به درستی قابل تشخیص نیست… در این هیئت فکری که از نیچه تا هایدگر و فوکو ادامه می یابد، آمادگی خاصی برای هیجان زدگی بی دلیل و علتی پدید می آید؛
متعاقب آن خرده فرهنگ هایی تشکیل می شوند که هیجان زدگی خود را از طریق انجام مناسک و شعائر در غیاب هرگونه محملی برای آن اعمال تسکین می بخشند و از حقایق آینده ای خبر می دهند که ظاهرا پیشاپیش به شیوه ای نامعلوم از آن باخبر شده اند.
چنین بازی موهنی با جذبه های مذهبی و زیبای شناسانه اش، به ویژه در بین روشنفکرانی جاذبه یافته است که حاضرند فکر و اندیشه خود را در مذبح نیاز به معنایابی قربانی کنند» (یورگن هابرماس، راه برون رفتی از فلسفه سوژه: خرد ارتباطی در مقابل خرد سوژه- محور؛ از مدرنیسم تا پست مدرنیسم، لارنس کهون، صفحه ۱۰۴۲)
عقلای مجانینِ مدرن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر