تیم فرهنگ و هنر پارس دان
باکریها؛ از مجاهدین تا مجنون
روزنامه سازندگی – سمیرا دردشتی: خانواده باکری ها در تاریخ مبارزات پیش از انقلاب و دفاع مقدس جایگاه ویژه ای دارند. برادران باکری با سر پر سودای مبارزه، ابتدا راه تشکیلات سیاسی را در پیش گرفتند اما به زودی وارد فعالیت نظامی شدند. یک برادر قربانی ساواک و دو برادر در میانه جنگ ایران و عراق قربانی بعثی ها شدند. این هر سه تا آخرین لحظات حیات خود با تلاشی خستگی ناپذیر متهورانه مبارزه کردند و در این راه از هیچ کوششی دریغ نکردند.
شهید علی باکری – شهید مهدی باکری – شهید حمید باکری
زندگی آنان ماجرای انتخاب مداوم میان احساس و مبارزه بوده است. چه آن هنگام که یکی در نخستین روز پس از ازدواج راهی جبهه می شود یا دیگری فرزندان خردسالش را به همسر جوانش می سپارد و چه در آن میان که یکی در هیات فرمانده دستوری مبنی بر بازگرداندن پیکر برادرش از خاک دشمن نمی دهد و او را بر دیگران ارجحیت نمی بخشد. نگاهی به زندگی آنها این وضعیت را به تمامی نشان می دهد.
مهندس مجاهد
در میان خانواده پر شور باکری نام علی، اگرچه به طور مختصر و نه چندان پرداخته شده به عنوان نخستین شخص به متن حوادث سیاسی ایران کشیده شد. کسی که به واسطه شهرت دو برادر شهیدش در سایه نام آنها باقی ماند، در حالی که او بود که با ورود به عرصه سیاست موجب علاقه مندی و کنشگری برادرانش شد و به آنان سایه بخشید. با این حال به جهت مرگ زودهنگام و شیوه فعالیت های پیش از انقلاب، زندگی او راویان کمتری داشت.
علی در سال ۱۳۲۲ در میاندوآب دیده به جهان گشود. از زندگی او پیش از ورود به دانشگاه اطلاعات چندانی در دست نیست ولی روشن است که به عنوان برادر بزرگ تر نقشی تاثیرگذار در ساختار خانواده داشته است. ورود به دانشگاه در سال ۱۳۴۱ علی جوان را از آذربایجان به تهران کشاند و در میانه تحولات سیاسی در حال وقوعت و گروه ها و جریاناتی که در داخل و خارج از دانشگاه فعال بودند قرار داد. او با رتبه اول در رشته مهندسی شیمی در دانشکده فنی دانشگاه تهران پذیرفته شد و چهار سال بعد همزمان با فارغ التحصیلی کار تدریس در دانشگاه را آغاز کرد.
در همان آغازین روزهای حضور در دانشگاه تلاش برای آشنایی و ارتباط با گروه های سیاسی را شروع کرد و این در زمانی بود که نقطه عطف و شاید نخستین بارقه های انقلاب در حال شکل گیری بود. قیام پانزده خرداد ۱۳۴۲ بسیاری از مردم را به عرصه کنشگری فراخواند و در این میان دانشجویان به عنوان نقطه اتصال نخبگان و مردم عمل می کردند.
علی با توجه به پیشینه مذهبی خانوادگی بسیار از این تحولات متاثر شد و کوشید در راستای کمک به مبارزات عمل کند. ابتدا به جریاناتی چون جبهه ملی دوم و نهضت آزادی تمایل پیدا کرد و در سال های آغازین تحصیل به آنان گرایش داشت. در سال ۱۳۴۴ بود که برای نخستین بار با مجاهدین خلق ارتباط برقرار کرد و چهار سال بعد به عنوان یکی از نخستین نفرات به کادر مرکزی سازمان وارد شد. به این ترتیب به زودی فعالیت مبارزاتی را گسترش داد و با رها کردن تدریس در دانشگاه راه بیروت را در پیش گرفت تا با جنبش آزادیبخش میهنی فلسطین (الفتح) که در آن زمان مهم ترین گروه نظامی مبارز در سرزمین های اشغالی بود به منظور آموزش نیروهای سازمان مذاکره کند.
وی فعالیت خود را برای سازمان به این امر محدود نکرد و تا فرانسه نیز رفت تا گروه های مبارز خارجی و مشی آنها را بیشتر بشناسد. پس از آن بار دیگر به بیروت برگشت و از آنجا با یک محموله اسلحه به صورت قاچاق وارد ایران شد تا سازمان را از اطلاعات و امکانات مسلحانه بهره مند کند. چنین فعالیت های پردامنه ای نمی توانست مخفی بماند و علی نیز در جریان موج دستگیری های ساواک در سال ۱۳۵۰ به دام افتاد و در فروردین ۱۳۵۱ پس از محکوم شدن در دادگاه نظامی، حکم اعدام او اجرا شد.
مهدی در مجنون
شاید او را بتوان مشهورترین چهره باکری ها دانست که به دنبال اعدام برادرش علی، در حالی که در سال های دبیرستان بود، زندگی سیاسی خود را آغاز کرد. ورود به دانشگاه تبریز در رشته مکانیک فعالیت های او را شدت بخشید و تلاش می کرد از طرق مختلف به مبارزین کمک کند. با آغاز دوره سربازی به تهران آمد و زمانی که اعلامیه امام خطاب به سربازان صادر شد از خدمت فرار کرد و به صورت نیمه مخفی تا زمان پیروزی انقلاب فعالیت های مختلفی انجام داد.
مهدی باکری متعاقب پیروزی انقلاب و تشکیل سپاه پاسداران کار سازماندهی سپاه ارومیه را آغاز کرد. پس از این به عنوان دادستان دادگاه انقلاب به فعالیت خود ادامه داد و مدت ۹ ماه نیز به عنوان شهردار ارومیه خدمت کرد. خاطرات مختلفی از خدمات او در این عرصه و مشارکتی که شخصا در سازماندهی به امور شهری داشته است، نقل می شود. درست زمانی که مهدی ازدواج کرد و اسلحه کلت خود را به عنوان مهریه همسرش در نظر گرفت، جنگ آغاز شد و تنها یک روز پس از ازدواج، راهی جبهه شد.
در عملیات «فتح المبین» و «بیت المقدس» معاون فرمانده تیم نجف اشرف بود و نقش مهمی در جریان پیروزی ها داشت. وی با این که از ناحیه کمر مجروح شده بود، جبهه را ترک نکرد و کوشید با فرماندهی نیروها در حفظ روحیه آنان موثر باشد. در جریان «عملیات رمضان»، مهدی به عنوان فرمانده تیپ عاشورا فعالیت می کرد و این بار نیز با وجود جراحتی که داشت حاضر نشد پشت جبهه بماند.
[شهید قنبرلو]: «درگیری شدت بیشتری پیدا کرده بود که ناگهان آقا مهدی نقش زمین شد. دویدم سمتش و او را برگرداندم. تیر خورده بود به پیشانیاش و از آن خون بیرون میزد. هر چه صدایش کردم، بوسیدمش، فریاد زدم، فایدهای نداشت. آقا مهدی شهید شده بود. […]
نقش مهدی در جریان عملیات مسلم بن عقیل که منجر به آزادسازی بخش های زیادی از خاک ایران شد بسیار موثر بود. «والفجر مقدماتی» و همچنین والفجر یک، دو، سه و چهار از دیگر عملیات های وی در همان سمت بود. او در جریان عملیات خیبر برادرش حمید را از دست داد، با این حال علی رغم علاقه ای که میان دو برادر بود، بدون هیچ گونه وقفه ای کار خود را در جبهه ادامه داد و به گفته نزدیکانش یکسره آرزوی شهادت داشت.
سرانجام مهدی زمانی که همچون همیشه در قالب فرماندهی تیم عاشورا در میانه نبردی که با عنوان «عملیات بدر» در شرق دجله در جریان بود بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. در ادامه قایق حامل پیکرش مورد حمله آر.پی.جی دشمن قرار گرفت و در جزیره مجنون غرق شد.
پیکری که جا ماند
زندگی حمید تحت تاثیر فعالیت دو برادرش قرار داشت. علی در حالی به شهادت رسیده بود که حمید در سال های دبیرستان به سر می برد و با اتمام این دوره به تبریز رفت تا در کنار دیگر برادرش مهدی فعالیت کند. وی در سال ۱۳۵۵ در ظاهر با عنوان تحصیل از کشور خارج شد و راه ترکیه را در پیش گرفت. از آنجا وارد سوریه شد و دوره آموزش های چریکی را آغاز کرد. مدتی بعد به آلمان رفت تا به منظوری که برای آن از ایران خراج شده بود، جامه عمل بپوشاند و در دانشگاه ثبت نام کرد اما این تحصیل بیش از یک هفته دوام نیاورد و هم زمان با حضور امام خمینی در پاریس به آنجا می رود و از آنجا بار دیگر راهی سوریه می شود تا با تهیه اسلحه به پیشبرد انقلاب کمک کند.
با پیروزی انقلاب و در همان ابتدای تشکیل سپاه پاسداران به عضویت این نیرو در آمد و آموزش های چریکی که پیش تر در خارج از کشور کسب کرده بود را در مبارزه با ضد انقلاب به کار گرفت. وی با استفاده از همین روش ها در پاکسازی مناطق مهاباد، پیرانشهر و بانه، همچنین در آزادسازی سنندج نقش مهمی داشت و بعدها نیز در طول جنگ با عراق از سوی جهاد سازندگی مسئولیت پاکسازی این مناطق را داشت تا درگیری های داخلی مهار شود و کار جنگ را با وقفه و دشواری مواجه نکند.
به گفته دختر شهید باکری «صادق محصولی زمانی که فرمانده سپاه منطقه پنج بود، حمید را از سپاه ارومیه اخراج کرده بود.» با این حال با فرمان امام خمینی برای ایجاد لشگر بیست میلیونی، وی ماموریت تشکیل و سازماندهی بسیج ارومیه را بر عهده گرفت.
با شروع جنگ به آبادان رفت و دو ماه بعد بار دیگر به ارومیه بازگشت و مهدی را در شهرداری مشغول به کار شد اما نتوانست حضور در بیرون از جبهه را تاب بیاورد و بار دیگر به صحنه نبرد در آبادان بازگشت و کار سازماندهی نیروهای مردمی را بر عهده گرفت. مدتی بعد دوباره در ارومیه مسئولیت کمیته برنامه ریزی جهاد به او واگذار شد ولی نتوانست ماندن در شهر را به هنگام جنگ تاب بیاورد و ترجیح داد تمام مسئولیت های محول شده را برای حضور دائمی در جبهه تا هنگام پیروزی ترک کند.
«عملیات فتح المبین» اولین حضور جدی او در میدان نبرد بود. در «عملیات بیت المقدس» به عنوان فرمانده گردان تیپ نجف اشرف نقش مهمی در گشودن مسیرها برای ورود به خرمشهر داشت. حمید در «عملیات رمضان» نیز حضور داشت. در جریان «عملیات مسلم بن عقیل» که وی مسئول خط تیپ لشگر عاشورا بود، جانفشانی فراوانی کرد و حتی وارد نبرد تن به تن با دشمن در ارتفاعات سومار شد و از ناحیه دست آسیب دید. همین تلاش ها موجب شد که به عنوان فرمانده تیپ حضرت ابوالفضل (ع) منصوب شود. حمید در تمامی عملیات های والفجر حضور داشت و د ر والفجر یک از ناحیه پا و پشت زخمی شد و با آن که زانویش جراحی شده بود و درد می کشید، بار دیگر راه جبهه را در پیش گرفت.
حمید باکری در اسفند ۱۳۶۲ د ر قالب نخستین گروه پیشتاز پیش از شروع عملیات خیبر وارد عمق دشمن شد تا مراکز حساس نظامی آنها را کنترل کرده و کار عملیات را تسهیل کنند. این گروه طی عملیاتی موفق شد پل استراتژیک مجنون را در ۶۰ کیلومتری خاک عراق تصرف کنند و اجازه جابجایی نیروهای دشمن را ندهند. نبرد آنها چند روز ادامه داشت و بخش زیادی از نیروهای دشمن با تمام امکاناتی که در خاک خود داشتند کشته و اسیر شدند.
حمید که در این نبرد مانند همیشه متهورانه مبارزه کرد، در اثر اصابت آر.پی.جی شهید شد و به جهت شرایط جنگی و تعداد شهدا، نیروهای ایرانی موفق نشدند جنازه حمید باکری را بازگردانند و در همانجا ماند. آرزوی شهادت نزد حمید نیز مانند بسیاری دیگر از رزمندگان آن زمان وجود داشت. وی در سخنمانی با پیش بینی آینده پس از جنگ، شهادت را به آینده های پیش رو ترجیح می دهد «دعا کنید که خداوند شهادت را نصیب شما کند، در غیر این صورت زمانی فرا می رسد که جنگ تمام می شود و رزمندگان امروز به سه دسته تقسیم می شوند. دسته ای به مخالفت با گذشته خود بر می خیزند و از گذشته خود پشیمان می شوند. دسته ای راه بی تفاوتی می گزینند و در زندگی مادی خود غرق می شوند و همه چیز را فراموش می کنند. دسته سوم به گذشته خود وفادار می مانند و احساس مسئولیت می کنند که از شدت مصائب و غصه ها دق خواهند کرد. پس از خدا بخواهید که با وصال شهادت از عواقب زندگی بعد از جنگ در امان بمانید چون عاقبت دو دسته اول ختم به خیر نخواهد شد و جزو دسته سوم ماندن هم بسیار سخت و دشوار خواهد بود.»
نامه مجاهدین خلق به مهدی باکری
حسین علایی: مهدی در دانشگاه تبریز و در جمع دانشجویان مسلمان آنقدر تودار بود که من تا مدت ها نمی دانستم آن علی باکری که رژیم شاه اعدامش کرده برادر اوست. بعدها، وقتی سازمان مجاهدین با مهدی تماس گرفت، تازه متوجه شدم که هم علی و هم مهدی خط فکری شان با خط فکری مارکسیستی آنها زمین تا آسمان فرق داشته و اصلا همین باعث اختلاف های به وجود آمده بود. اما سازمان دست بردار نبود، به خصوص در عملیاتی که برای بازپس گیری غرب ارومیه داشتیم، از دست کومله و دموکرات، در سال پنجاه و نه وقتی منطقه را گرفتیم یکی از اعضای سازمان به اسم اسماعیل جهانگیرزاده نامه ای به مهدی نوشت که مهدی آن را به من نشان داد.
مهدی آن روزها فرمانده عملیات سپاه ارومیه بود و نقشی کلیدی در این حمله داشت، مضمون نامه این بود: «ما برای آزادی خلق گرد آمده ایم و هم پیمان با برادر تو علی بوده و هستیم و تو که از خون او هستی سزاوار نیست که در جبهه مخالف ما باشی و در این موقعیت حساس ما را تنها بگذاری. ما منتظر تو می مانیم و به پیمان خونین خودت و برادرت ایمان داریم.»
به مهدی گفتم: «جوابش را نمی خواهی بدهی؟» گفت: «به این حرف ها و به این آدم ها که کسی جواب نمی دهد.» گفت اگر کسی بود که پیغامش را به آنها می رساند، به همه شان می گفت که آنها در مقابل مردم اسلحه به دست گرفته اند و دست شان به خون بی گناهان آلوده است. می گفت: «به همه شان می گفتم شما آمده اید مردم را بکشید و راه ها را ناامن کنید تا به هدف های خودتان برسید. می گفتم با این حرف های تان نمی توانید گولم بزنید حتی اگر روزی هزار بار مرا به علی قسم بدهید.»
شاید به همین دلیل بود که پابند هیچ تعلقی نشد. هیچ غریبه ای نمی توانست تشخیص بدهد او فرمانده لشگر است، از بس در عادی بودن اصرار داشت. مثلا راننده نمی گرفت، اغلب خودش رانندگی می کرد. با تویوتا می رفت و می آمد. هر کی را هم در راه می دید، بسیجی ها و هر غریبه ای را پشت ماشین سوار می کرد و به مقصد می رساند. حمید هم همینطور بود. (منبع: به مجنون گفتم زنده بمان، کتاب مهدی باکری، ص ۹۳ و ۹۴)
باکریها؛ از مجاهدین تا مجنون
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر